۸ مرداد ۱۳۸۹

اينده مبهم

قدرت تحملم به شدت پايين اومده
از خودم تعجب ميكنم كه اينقدر زود عصباني ميشم و داد ميزنم
امروز رفته بوديم پيك نيك
كافي بود عرشيا از سر و كولم بالا بره چنان جيغي ميكشيدم سرش كه نگو
البته اون بچه هم به شدت شيطونه
روزاي تعطيل فكر اينكه بايد برم شعبه اذيتم ميكنه
دلم ميخاد تنها باشم
يعني توي يه خونه تنها و به حال خودم كه هركاري خواستم بكنم
يه چيزايي تو ذهنمه كه به كلمه نميان
خيلي احساس گيجي ميكنم
هيچ برنامه اي براي اينده ندارم
هيچ چشم اندازي
فقط دارم روزا رو ميگذرونم و بين بانك و خونه در حركتم
ميخام اي هفته ديگه تنبلي رو كنار بزارم و كتوني بخرم و برم باشگاه
هفته اي يه بار استخر رفتنو هم بايد جدي بگيرم
كتاب هم كه ميخونم و فيلم هم كه ميبينم
شايد اينكارا باعث شه احساس بهتري به زندگي داشته باشم و از اين رخوت و خمودگي و عصبي بودن در بيام

۲ نظر:

عمو بهرام گفت...

ورزش و فیلم رو هستم . کتاب نه !
همیشه دوس داشتم یکی بخونه و برام تعریف کنه ! گشاد؟
عرشیا ها همشون شیطونن . به خدا برای من یکی سابت شده .
منم دوس دارم روزای تعطیل توی خونه خالی باشم .جونه مرجان
مبهم بودن نیست که . زندگی همینه .
بزرگ که میشی دیگه شور و شوقی نیس .
اولش فکر میکنی مبهم شدی و بعد میبینی نه . زندگی از این به بعد همینه .
به شدت دوستتان داریم . عمو جون

Unknown گفت...

یکی می‌گفت:
وقتی بچه‌ایم، زمان و انرژی داریم، ولی پول نداریم...
وقتی بزرگ می‌شیم، پول و انرژی داریم، ولی زمان نداریم...
وقتی پیر می‌شیم، پول و زمان داریم، ولی انرژی نداریم...

باید زد به بی رگی و بی خیالی، کیف دنیا رو کرد... در پی بند و کلاس و آبرو و این چیزها هم نبود.

آینده کیلو چند؟ حال رو بچسب که در نره... چند سال دیگه که آینده امروز شد و امروز شد دیروز، دچار افسردگی میشی که تنها کاری که توی جوونی کردی حرص خوردن برای آینده بود... آینده‌ای که چه بخوای چه نخوای میاد و... خلاصه ش اینکه انقدر بهش فکر نکن، برو دنبال اون چیزی که واقعا بهت حال میده، ولی قرار نیست همیشه همه چیز هم به آدم حال بده که!!! یکیش همین شعبه ی بانک...