۱۷ تیر ۱۳۸۹

حباب

احساس ميكنم توي يه توپ بزرگم
ميچرخم و ميچرخم
بالا ميرم و پايين ميام
سرگيجه گرفتم از اين همه چرخش
ولي از اين چرخيدن ها گريزي نيس
ميخام بالا بيارم ولي قورتش ميدم چون دوباره ميپاشه توي صورت خودم
ارزو ميكنم اين چرخش هاي بي امان تموم بشه ولي اميدي نيس
ميگم طاقت بيار تو ميتوني
ولي نميتونم
بريدم
حباب بزرگ ميافته توي يك سرپاييني پر از سنگلاخ
ضربه ميخورم
دست و پاهام خونيه
از همه بدتر وضعيت سينه مه
خون ازش بيرون ميزنه
همه چييزو از پشت يه هاله تار ميبينم
نفسم تنگ ميشه
به گلوم چنگ ميندازم
فرياد هاي خفه ميكشم
صدام به هيشكي نميرسه
كاش حباب بتركه
ارزوي محاليست
قلبم ضعيف ميزنه
ميچرخم و ميچرخم و ميچرخم
احساس ميكنم دلم با كوچكترين تلنگري متلاشي ميشه
اخرين دست و پاها و نتيجه اي كه به دست نمياد
ميچرخم و ميچرخم
زمان و مكان از دستم در ميره
ديگه حتي نميدونم كي هستم
نميدونم چي خوبه و چي بده
فقط ميچرخم
عادت كردم به اين سر گيجه مدام
به اين پادر هوايي و منتظر اخر بازي ام
اونجايي كه يا به دره پرت ميشم و بدنم تيكه تيكه ميشه و كفتارهاي پير ازش تغذيه ميكنن يا دستي كه منو از اين حباب لعنتي نجات بده
پايان قصه نا نوشته است...

هیچ نظری موجود نیست: