۸ دی ۱۳۹۱

عروس رفته گل بچینه

این چند وقته وقتایی که بیکارم یا تو مسیر طولانی برگشت به خونه سرمو تکیه میدم به شیشه ماشین و یه اهنگ شاد رو تو گوشیم پلی میکنم و سعی میکنم اتفاقات نامزدی و عقدمو تصور کنم
نحوه ورودمون برخورد جمع نگاه مغرور من وگرفتن دست محمد به رقصیدن دونفرمون
به خندیدنا و تکیه انداختنای محمد حتا به اتفاقای ناجوری که ممکنه بیافته
تو ذهنم بارها وبارها خیال پردازی میکنم و جزییات رو هم اضافه میکنم
توی خونه اما ،صحنه های بعد ازدواجمون رو تصور میکنم
یه مهمونی ساده یا یه روز ساده معمولی رفتن به خونه مامان بابام و بیرون رفتن و خرید کردنمون
حتا گاهی به دعواهامون فکر میکنم به نازکردن و نازکشیدنا
فک میکنم جلوی جمع چجور رفتار کنم؟عشقولانه؟؟؟
از محمد بعییده جلوی جمع عشقولانه برخورد کنه ولی دوس دارم همه بدونن که چقد همو میخایم و خوشبختیم
گاهی ترس تو دلم راه پیدا میکنه اگه اونجور که فک میکنی نشه و محبتتون کمرنگ شه اگه اختلاف پیدا کنیم  ولی این پسرو دوس دارم
هردومون از تلاش مضایقه نمیکنیم هردومون مشتاق بهتر شدنیم
و اخر از همه این که
بلخره پدر گرامی از گل چیدن برگشتن و جواب بله رو دادن منتها با شرط وشروط
این خودش یه قدم به جلوعه برای یه تصمیم بزرگ برای یه شروع زندگی 

۱ دی ۱۳۹۱

تصمیم

تو این مدت همه ازم میخان خوب فکر کنم
پدر و مادرم که میگن از ته دل راضی نیستن و فک میکنن زندگی این ادم خیلی پیچیده است و ترجیح میدن زندگی ارومتری رو شروع کنم
برادر بزرگم که فک میکنه اختلاف طبقاتی داریم و اونا بالاتر ازما هستن
خواهرم که فکر میکنه کلن ازدواج چیز بیخودیه و دوس نداره من تجربش کنم
برادرم که فک میکنه مشکلات زیادی پیش رو هست
دوستم که اصرار داره مث اون بخاطر عشق و عاشقی پا پیش نزارم و چشم رو خیلی چیزا نبندم و حتما پیش مشاور برم
دوست دیگه ام فوق روانشناسی داره میگه مشاور کمکی بهت نمیکنه خودت تصمیم بگیر
اون یکی دوستم تاییدم میکنه
و خیلی های دیگه
و اخر از همه خود محمد که اصرار داره خوب و منطقی فک کنم و درست تصمیم بگیرم وبعدن نگم که گولم زده!!!!!
سعی کردم لیست خوبی و بدی های  محمد بنویسم
ولی خیلی چیزا نسبیه
میتونم بگم راستگوعه ولی در موقعیتی دروغ گفته باشه
یا هر چیز دیگه
ذهنم پر از داستان ها و سرگذشتایی که خوندم و شنیدم
از دختری که تو 15سالگی بخاطر خوشحالی واسه چندتا رژ رنگارنگ بعله رو گفته و بدبخت شده بود و تا دختری که بخاطر حرف پدرومادرش از تصمیمش برگشت
خیلی وقتا توی ذهنم موقعیتی که دارم رو میسنجم و سعی میکنم خوبی و بدی رو اونجور که هست ببینم
توی یه کتاب روانشناسی خونده بودم که خیلی از علایم از اول نشون میدن طرف شخص مناسبی نیس ولی ما عمدا اونارو نادیده میگیریم و بعد توی زندگی قشنگ تو چشمون میره
هی موقعیت شناسی میکنم این رفتارش یعنی مشکل داره؟ته دلم میگم نه
نه بخاطر حسی که بهش دارم بخاطر این که قبول دارم هر ادمی ادمه و نقص داره و نمیشه بهش گیر داد
تنها چیزی که اوایل منو میترسوند یه بحث ابتدای رابطمون بود
چند نفر اذیتش کرده بودن و از اشنایی ما بیش از چند روز نمیگذشت و فک میکرد منم همدست اونام و به هم ریخته بود
به غیر از اون ازش رفتار عصبی ندیدم
اما ایا این به این معنیه که اون عصبیه و من اون روی اونو ندیدم و به وقتش یه اژدها ظاهر میشه؟
از خودم میپرسم خودم چطورم؟ایا خود من هم موقع عصبانیت یه اژدها بد اخلاق نمیشم؟چرا نباید این حقو به اونم بدم که عصبانی بشه؟
ایا مهم نیس کنار هم یاد بگیریم خشممون درست کنترل کنیم تا اینکه بخایم کلن کتمانش کنیم؟
تو رفتارا میگردم که چی بیشتر از همه ازارم میده؟
میخام در نظر بگیرم زمانی که احساساتمون کمرنگ میشه چه چیزهایی میتونه رو اعصابم بره
حقیقتش تنها چیزی که به ذهنم میرسه اینه که تو تاکسی گاهی سر صحبت با راننده باز میکنه یا اینکه تو اژانس میره جلو میشینه!!!!!
چیزای مسخره و خنده دارین؟نه؟
دل گندگیشم ممکنه بعدها رو مخم بره
و اینکه وقتی روی یه پروژه کار میکنه همه هوش و حواس و خابش معطوف به اون میشه
همه از من میخان درست فکر کنم
ولی اخه من که تجربه ازدواج نداشتم و فقط میتونم تصور کنم تو شرایط چه عکس العملی داشته باشم
ولی از کجا معلوم وقتی واقعن تو اون شرایط قرار گرفتم همونجوری باشه که من فکر میکردم و سنجیدم
از کجا میتونم مشخص کنم که انتخابم درسته؟
اینکه دوست همیم و حرف همو میفهمین تا کجا کمک میکنه ادامه بدیم؟
شرایط بد اقتصادی پیش رو چقد تو رابطمون تاثیر داره؟رو خستگیا و اعصاب خوردیا و تنشها؟
من 27 سالمه برای خودم خیلی بیشتر از خیلی از دوستام شخصیت و تفکر مستقل دارم حداقلش اینه که فکر دارم!!!!
از من اینقدر توقع نداشته باشید بهترین تصمیمو بگیرم .من که راه های دیگه رو انتخاب نکردم تا بدونم اون یکی راه بهتر بوده یانه
من که با فلانی زندگی نکردم که بدونم با اون زندگیمون بهتر بود یا نه
من که از اینده خبر ندارم و بدونم چه اتفاقی می افته
نمونش یه خانوم خیلی خوشگل از اقواممونه که کلی خاستگار داشت و بهترینشو انتخاب کرد یه خلبان، که از دست شاه نشان لیاقت گرفته بود خوش تیپ و پولدار
ولی خانومه نمیدونست 4 سال بعد ازدواجش شوهرش مریض میشه و 25 سال مجبور میشه زیرش لگن بزاره و تو بدبختی زندگی کنه
اون لحظه اون فکر میکرد که بهترین تصمیمو گرفته بقیه خاستگاراش الان زندگی مرفه و خوشبختی دارن
من نمیخام به این امید بمونم شاید بعدی بهتر باشه
من یه زندگی معمولی میخام با ارامش توقعم اونقد بالا نیس  و نمیدونم بعدها پشیمون میشم ومیام اینجا مینویسم که بچگی کردم که فکر کردم فلان موضوع مهم نیس نمیدونم
محمد،تو واسه چی منو انتخاب کردی؟میدونی تو هم همینقدر مسئولی که چرا انتخاب کردی؟ایا من انتخاب بهینه ام واسه تو؟واسه فرار از تنهایی منو انتخاب کردی؟
میدونی تو بیشتر در معرض خطری که عاشق شده باشی و چشاتو رو معایبم بستی؟
چرا اینقد مطمئنی؟میدونی ممکنه دلت گولت زده باشه
عاقلانه فکر کردی؟
نمیخای تحقیق کنی؟
در هر صورت تو در قبال خودت مسئولی
تو اینده میتونی خودتو مجاب کنی که چرا تن به این کار دادی؟
 
تنها چیزی که میتونه عصر ابری و دلگیر یه عصر جمعه رو دلگیرتر کنه ،اینه که مامانت بیاد و بخاد با عقاید خودش انتخاب منو بسنجه و وقتی بحث بشه و بگی خودتم اصن این عقاید رو قبول نداره بهت بگه فکرت باطل شده


خیلی سعی میکنم سر عقاید مذهبیشون باهاشون بحث نکنم ولی خودشون ول نمیکنن .اصن من نمیخام منو امربه معروف کنید
اه

۱۹ آذر ۱۳۹۱

تموم این چندماهه سعی میکردم منطقی رفتار کنم
منطقی فکر کنم صبور باشم و گوش بدم
ایرادات بنی اسراییلی مامان رو مخمه
دیروز قاط زدم خستهبودم و نتونستم خودمو کنترل کنم
بعد دعوا سبک بودم و عذاب وجدان نداشتم
حرف بدی هم نزدم
ولی این جو سنگین رو دوس ندارم
دوس ندارم بگم الا بلا اینو میخام
دوس ندارم حس کنم دارم احساساتی میشم و عقلو تعطیل کردم و از رو احساس دارم پیش میرم
دوس ندارم که کسی پشتم نیس
دوس ندارم
پکرم نمیدونم چرا بی حوصلم
گاهی میگم اگه هفته دیگه دنیا تموم شه خیلیم خوبه
کنارهم میمیریم

۱۸ آذر ۱۳۹۱

اینکه همه ادرسای وبلاگتو داشته باشه یه بدی داره دیگه نمیتونی توش از غصهات بنویسی چون اونم غصش میگیره
نمیتونی از دل نگرانیات و دعواها بنویسی چون به اندازه کافی فشار روش هست و تو نمیخای فشار بیشتر روش بیاد
یکم باید سکرت دارتر باشم