۷ دی ۱۳۹۰

خاطره

یهو یادش افتادم
یاد اولی دیدارمون
تلویزیون داشت بازیگره رو نشون میداد که قهوه میخورد و من فکر میکردم چرا من تو کافی شاپ قهوه نخوردم بعد یادم اومد خوردم
یادم اومد باورم نمیشد از تهران بیاد اینجا
یادم اومد که رفتیم تو یه کافی شاپ بشینیم تا تصمیم بگیریم کدوم طرفی بریم
زود بود و پسره کافی شاپیه نمیزاشت بریم بالا
رفتیم بالا بالاخره
خندم میگرف از کاراش
از زل زدن تو چشام
حس جدیدی بود
قهوه رو که اوردن واسم شیرینش کرد همش زد و نگام کرد تا بخورم
هل شده بودم و از گلوم پایین نمیرفت
دستمو گرفت تو دستاش
توچشام نگاه میکرد که لباشو روشون حس کردم و قهقهه شادی سر دادم
انگار دنیا مال من بود
من بهترین حسای دنیا رو، اون روز تو اون کافی شاپ بی کلاس پایین شهر ،تو اون قهوه خونه شلوغ کنار دریا ،تو ماشینی که راننده اش اینقد شعور داشت از بیراهه بره تا هم خلوت باشه و هم طولانی تر بشه، تو اغوش اون با بوسه هاش که بی ترس و دلهره رو صورتمو و دستام و پیشونیم مینشست حس کردم
مزه اش هنوز زیر زبونمه

۱۴ آذر ۱۳۹۰

مذهب

من خونواده مذهبی دارم.یعنی پدر و مادرم مذهبی هستن و روز به روز هم خشکه مذهب تر میشن
تو ما چهارتا هرکدوم یه مدلی هستیم
خواهرم هم مذهبی هست ولی ملایم تر
دامادم هم نماز و روزش برقراره
داداشم یه مدت افراطی بود مشهد که بودیم و هر جمعه میرفت غسالخونه بهشت رضا تا با دیدن مرده ها قیامت از یادش نره
یه مدت نماز جماعتش ترک نمیشد تا اینکه رفت سربازی به کل لامذهب شد و بعد ازدواج کرد
زنش به شدت مذهبی و معتقد به نظام!!!باباش مداحه و داداشم یه مدت مذهبی میشه و یه مدت بی خیال و نماز و روزش هم یه روز میگیره یه روز بیخیالش ولی معتقد به سیستم نیس
داداش کوچیکه یه مدت بی ایمون بود و الان مدتیه نماز روزه اش رو میگیره و نامزدش هم مذهبیه
میمونه من که نماز و روزه انجام نمیدم و ابایی ندارم که بیخیال باشم
چند روز فکرم مشغول بود که شاید یکم ایمان بد نباشه
اون وقت دارم فرندز میبینم بابام تازه از روضه میاد م اخم و تخم و پرخاش که ملت دارن تو سرشوون میزنن اون وقت تو فیلم نگاه میکنی؟؟؟
هیچی نگفتم هندزفری گذاشتم
حالا دارم فک میکنم با این رفتارها اینکه از سر لجبازی کاری نکنی خیلی سخته
تو فرندز دختره دانشجو شاگرد راس میره که به مسافرت دو هفته که همه کار توش میتونه انجام بده و واسه دانشجواس
یعتنی هر چی خرابکاری دارید بکنید توی سن کم کنید تا بعدها بیخیال این قضیه شید
و الان من 26 سالمه و باید هنوز جواب پس بدم
باید خودمو حفظ کنم که روز ازدواج شوهرم نگه دست خورده ام
باید خودمو حفظ کنم که دیگران نگن بده
باید خودمو خوب نشون بدم که بتونم شوهر کنم
باید خودم نباشم چون زشته یه دختر خاسته و خیال خارج عرف داشته باشه
باید همه کارمو دزدکی بکنم
باید بابت هر کاری که میکنم عذاب وجدان داشته باشم و خودمو سرزنش کنم که ادم بدیم
باید نگران دید بقیه باشم که چی فکر میکنن
لعنت به این زندگی
ریدم بهش بخدا که این فقط اسارته