۸ مرداد ۱۳۸۹

اينده مبهم

قدرت تحملم به شدت پايين اومده
از خودم تعجب ميكنم كه اينقدر زود عصباني ميشم و داد ميزنم
امروز رفته بوديم پيك نيك
كافي بود عرشيا از سر و كولم بالا بره چنان جيغي ميكشيدم سرش كه نگو
البته اون بچه هم به شدت شيطونه
روزاي تعطيل فكر اينكه بايد برم شعبه اذيتم ميكنه
دلم ميخاد تنها باشم
يعني توي يه خونه تنها و به حال خودم كه هركاري خواستم بكنم
يه چيزايي تو ذهنمه كه به كلمه نميان
خيلي احساس گيجي ميكنم
هيچ برنامه اي براي اينده ندارم
هيچ چشم اندازي
فقط دارم روزا رو ميگذرونم و بين بانك و خونه در حركتم
ميخام اي هفته ديگه تنبلي رو كنار بزارم و كتوني بخرم و برم باشگاه
هفته اي يه بار استخر رفتنو هم بايد جدي بگيرم
كتاب هم كه ميخونم و فيلم هم كه ميبينم
شايد اينكارا باعث شه احساس بهتري به زندگي داشته باشم و از اين رخوت و خمودگي و عصبي بودن در بيام

۵ مرداد ۱۳۸۹

ديشب تا صبح خواب اين شعبه كوفتي رو ديدم
هي به خدوم اميدواري ميدادم
اخرش اين شد كه صبح كلافه بيدار شدم
ولي بعدش با ريحان رفتيم استخر و بعد بيرون و ناهار
اومدم خونه سر حال بودم
ولي الان باز اينگار يادم افتاده بايد برم زندان
ببين اخرش چي ميشه ولي از الان عزا گرفتم واسه فردا
واسه فرداهاي ديگه
غصه مه

۲ مرداد ۱۳۸۹

زندگي كارمندي

روز بدي بود،نبود،نميدونم
توي يه مرحله جديد از زندگيم كه شايد بايد ياد بگيرم يه جنبه ديگه هم به خودم اضافه كنم هرچند توي ذاتم نباشه و پوشيدن اين لباس برام وحشتناكه
بايد دورو و سياس و بدجنس باشم  بدون كمي اعتماد
بايد مراقب حرفام باشم چون چشمهاي زيادي منتظرن تا كوچكترين حرف منو به گوش ديگرون برسونن
براي مني كه خوش بينم و به همه اعتماد ميكنم و دورو نيستماين محيط و اين طرز بودن عذاب اوره
شعبه جديد افتضاحه
همكاراي زير اب زن،رييس  پپه و دهن بين،معاون جاسوس و زير اب زن و خدمتكار از زير كار در رو و مشتري هاي زاغارت منتظر منن تو شعبه جديد
امروز من اينور خط گريه ميكردم و همكار سابقم اون ور خط
امروز بيشتر از 3 ساعت با ادم هاي مختلف كه زنگ ميزدن و من زنگ ميزدم حرف زدم
از همكارام كه هركدوم 10 دفه زنگ زدن و يكي از دوستام كه واقعا كمكم كرد و ارومم كرد
ولي هنوز باورم نميشه
برام كار كردن عذاب اورشده
نميدونم ميتونم كنار بيام يا نه ولي ميدونم سخت جونم
ولي دوره خوشي و شادي و خنده به پايان رسيد
اين زندگي كوفتي چي بود كه حالا بايد با عذاب بگذره
حالا از زندگي كارمندي بدم مياد

۱ مرداد ۱۳۸۹

شب چند بار از خواب پريدم و تو تخت نشستم و فكر ميكردم ايا قضيه عوض شدن شعبه خواب بوده؟
نزديكاي صبح يه صداي پرپر زدني به گوشم ميرسيد و نميزاشت بخوابم اول فكر كردم سوسكه و بيرون پنجره استولي بعد فهميدم اون پروانه اي كه فكر ميكردم مرده و انداخته بودمش تو سطل اشغال زنده است و لاي پوست تي تاپ گير كرده(الان كلي تشابه بين وضعيت خودم و اون پروانه پيدا كردم)اخرش سطل اشغال رو گذاشتم بيرون.نميدونم تونست در بره يا نه
ديگه خوابم نميبرد
نشستم به حلاجي كردن قضيه
رييسم الان اصفهانه و وقتي برگرده اب ها از اسياب افتاده
همكارام درسته كه اول هي ميگن جاي فلاني خالي وبعدش عادت ميكنن
اين منم كه با محيط جديد و ادماش و مشترياش بايد عذاب بكشم
دقيقا الان حس كسيو كه مرده درك ميكنم
زندگي بقيه جريان داره و اين فقط به شخص تو مربوط ميشه
هرچقدرم ادم دور و برت باشه و دوست داشته باشه باز اين تويي كه بايد با قضيه مواجه بشي
درس مثل اينكه سرطان گرفته باشي
درد و رنجشو فقط خودت ميكشي
اينكه اون دختره الان داره با دمش گردوميشكنه كه داره مياد اين شعبه حرصمو در مياره
بچه هاي اون شعبه بارها گفته بودن خوش به حال شما به خاطر رييسي كه داريد
به طرز خيلي بدجنسانه اي و بدون عذاب وجدان دارم ارزو ميكنم ايشالا پول كم بياره هي،هي دعواش بشه با مشتريا
با همكارا كنار نياد و بالاخره از اون شعبه بندازنش بيرون
كاري به اين ندارم كه عملي نيس و نبايد ارزوي بد واسه كسي بكنم ولي اينجوري دلم خنك ميشه
عوضي سليطه
كاش ميتونستم منم مث اون سليطه بازي در بيارم تا رييس اينجا بگه منم نميخاد!!!!
مرده شورشو ببرن كه ريد بالاي زندگيم
يه جمعه داشتم تا بتونم تا لنگ ظهر بخوابم كه اونم به زور 2 تا قرص كدئين تا 8 خوابيدم
زندگي ادامه داره ولي خيلي غمگينم
يه حالت بدي دارم كه نميتونم توصيفش نم
چشام باز نميشه از بس گريه كردمو قيافه ام شبيه گودزيلا شده بس كه باد كرده
ديشب خودمو بغل كردم و به خودم دلداري ميدم
دوس ندارم فردا بشه
فكر اينكه بايد فردا برم اونجا و ديگه شعبه دوست داشنتي خودم نميرم باعث ميشه تو چشام اشك جمع بشه
نميدونيد چه عذابي دارم ميكشم
كاش مشد فردا نشه و فردا نرفت
هنوز باورم نميشه كه حكم زدن به اسم من
خدايا مرسي كه دهنمو سرويس كردي

۳۱ تیر ۱۳۸۹

حكم

صبح حال خوشي داشتم.يكي از دوستام هم زنگيد مزيد بر علت شد براي غش غش خنديدن.خوابم مي اومد ولي حالم خوب بود
يكي زنگ ميزنه،رييسم با لحني ارومتر از هميشه صحبت ميكنه
باجه دوم نشستم و مشرف به رييس
حواسمو جمعش ميكنم
معاون كلي كار ميريزه سرم
چشام درد ميگيره و مچ دستم بس كه كد ملي و سريال و كد پستي و كلي اينتر و كوفت و زهرمار ميزنم
همكارم ميخونه و من تند تند ميزنم
خودم از سرعت دستم تعجب ميكنم
گوشم به رييسمه
"من اين چهار تا رو از هم جدا نميكنم"
"روز شلوغ نيرو خواستم 50 سند هم نزد 200 تومن كم اورد"
"نيرو نميدم"
"من باهاشون مشكلي ندارم و خيلي خوبن"
"من زنگ ميزنم سرپرستي و با سرپرست صحبت ميكنم"
اينا تيكه هايي از حرفاش بود كه تونستم بشنوم
رييسم ميره زير گوش معاون يه چيزي پچ پچ ميكنه
همكاري كه باهاش خيلي جورم ماموريت يه شعبه ديگه است
حكمشو دوروز تمديد كرده بودن
فكر كردم احتمالا چون از اون شعبه 2 نفر استعلاجين ميخان حكم اونو بزنن
حال معاون و رييسم دگرگونه
اصلا طرف ما پيداشون نميشه
حال رييسم بيشتر گرفته است
هر ترفندي ميزنيم و الكي حرف باز ميكنيم لو نميدن
اخر وقته
حسابارو بستم
از ظهر دلم شور ميزد و به همكارم ميگم طپش قلب دارم نميدونم چرا
ميگه دلتو نزار
اخر وقته
ميريم تا اخرين نامه ها روبگيريم و بقيه كارا بكنيم و بعد بريم خونه
رييسم يه هفته مرخصي داره و ميخاد بره اصفهان
نامه ها رو ميگيره
هردوشون انگار خبر مرگ يكيو خوندن
نامه ها رو پشتش قايم ميكنه
ميگيم اون چي بود؟
ميگي هيچي نامه معمولي بود
ميره اون ور
از دور كاغذي رو ميبنم ميگم حكمه بچه ها
به رييسم ميگم چيه اون؟
ميگه هيچي بزاريد شنبه معاون بهتون ميگه
ميگيم حكم شما اومده؟
اصلا سرشو بالا نمياره
سرخ شده
با نگراني نگاش ميكنم
سرشو مياره بالا مياره و تو چشام نگاه ميكنه
"حكم تورو زدن"
باورم نميشه
تكيه ميدم به ميز و با ناباوري ميگم كجا؟
اسم شعبه رو ميگه چشام پر اشك ميشه
يه خدمات ويي.ه ديگه مث همين جا
معلوم شده اون دختري كه جاي من داره مياد احتمالا باز با رييسش دعواش شده و رييسه گفته من اينو نميخام و اونام يكي از ما رو به جاي اون ميفرستن
رييسم ميگه گفتم اگه اون ادم نيس بفرستينش اينجا مانيرو كم داريم بفرستينش ما اينجا ادمش ميكنيم ولي اين 4 تا رو جدا نكنيد
ولي اون معاون سرپرست اشغال اين چيزا حاليش نيس
هممون باهم امتحان داديم ولي معاون و رييس احمقي داره و بين همكاراش اكثرا جنگه و دايم باهم قهرن و بلبشويي اونجا
باورم نميشه
پشتمو ميكنم به رييس و به گريه مي افتم
دست خودم نيس
نميتونم جلوي اشكامو بگيرم
از اون شعبه و كارمنداش بذدم ميومد
رييسم به شدت ناراحت ميشه و ميره پشت سيگار ميكشه
و من حتي نميتونم حرف بزنم و تكيه دادم به ديوار و گريه ميكنم
معاونمون هي چرند ميگه كه مثلا دلداريم بده
ميرم صورتمو ميشورم ولي باز دوباره اشك ميريزم
سينه ام از بغض بالا پايين ميره
همكارام زنگ ميزنن به اون همكارم كه تو شعبه ديگه است
ميگه خودمو ميرسونم
تمام نيرومو جمع ميكنم تا وسايلمو جمع كنم
رييسم پا ميشه و ميره
ميرم بالا تا ليوانمو بردارم
همكارم ميرسه مياد بالا
همدگيه رو بغل ميكنيم و زار زار ميزنيم زير گريه
شايد براي شما مسخره باشه اين همه گريه و زاري
و بگيد لازمه كار حرفه اي اينه كه عادت بكني به محيط جديد
قرار نبود 30 سال همينجا باشم كه
ولي اين همكارم و من بدجور باهم صميمي شده بوديم
اوني كه تا حالا دوست صميمي نداشته و مني كه زود دل ميبندم
هر دو تو بغل هم گريه ميكنيم
رييسم اون دوتا ديگه همكارمو ميفرسته بالا كه بريد اين دو تا رو اروم كنيد
اخرش به خنده مي افتيم
ميام پايين
رييسم ميگه حالا برو سعي مكنم برت گردونم
شماها باهم خوب بودين و اينجا محيط خوبي داشت و ماهم راحت بوديم
ولي بالاخره كه چي
موقع رفتن ميشه
تا معاونمون ميگه خوبي و بدي ديدي ببخش
دوباره به گريه ميافتم و همكارام هم با من
نميتونم حرف بزنم
با بغض و تيكه تيكه ميگم شما ببخشيد
رييسم ميگه من هيچي نميگم برو
ميگم اروم رانندگي كنيدا
ميخنده دارم ميرم ميگه ميگه مراقب باش دخترم
توي حرفش يه دنيا محبت خالصه
تا حالا به هيچكدوممون نگفته بود دخترم
دلم براي اون شعبه و ادماش تنگ ميشه
مشتريامو به همكارام ميسپرم
اون پيرمرده كه با لبخند قشنگش كه هميشه واسم كادو مي اورد
اون خانومه كه شمارشو بهم داده بود كه اگه جاي ديگه اي رفتم بهش بگم تا بياد پيش من حقوق بگيره
اون حاج خانومه كه ديروز اومده بود و بهم گفته بود به جون 2تا دخترام خيلي دلم تنگ شده بود برات
اون يكي پيرزنه كه واسم بوس ميفرستاد و ميگفت تو نفس مني
اون حاج خانومه پولاشو ميشمردم براش و كلي قربون صدقه ام ميرفت
اون همه پيرمرد كه خارج از نعمت بهشون ميدادم
اون مرد و زنه كه چون زنش بچه دار نميشد و ازش بزرگتر بود رفته بود دوباره زن گرفته بود يه زن جوون طلاق گرفته كه تازه براش يه بچه اورده و هميشه هر 3 تايي باهم ميان و هردوحقوق بگير اينجان و وقتي زنه مسافرت بود و دير اومد بهش گفتم از شوهرش سر پيش احوالشو پرسيدم و ميدنستم مسافرته،چشاش پر از اشك شد و ميگفت انقدر خوشحال شدم شما به فكر من بودي و تو روخدا يه بار ناهار بيا خونمون
كلي ادم ديگه
دقيقا احساس كسيو ميكنم داره ميميره و فكر ميكنه چقد كار نكرده داره و به اونايي كه براش عزيزن نگفته دوسشون داره و ازشون خداحافظي نكرده
وسطش ميگم اه ميدوني چي شد؟
همكارم ميگه چي؟
ميگم فكر كنم مي ترشم؟
ميگه چرا؟
ميگم يادته ماه پيش يه پسر جونن قد بلند اومد شعبه و جلوي باجه من نشست و فيش داشت
ما از 26 فيش ميگرفتيم و اون روز شعبه پول كم داشتيم و پسره يه عالمه پول اورده بود
من به رييس گفتم بگيرم؟گفت نه
پسره با خنده پا شد و رفت
دو روز بعد كه فيش ميگرفتيم اومد،من سرپا وايساده بودم هي منو نگاه كرد و مجبور شد جلوي باجه دوستم بشينه
و من داشتم يه موضوع خنده دار تعريف ميكردم و پسره محو من بود گويا
نميديدمش ولي بعدش همكارم بهم گفته بود
چند روز پيش اومده بود و من داشتم كار ديگه اي ميكردم و ديدم يكي زل زده به من
برگشتم باهام گرم سلام عليك كرد
به جا نياوردمش ولي چون كلا نصف مشتري باهامون سلام عليك ميكنن و ما هم با خوش رويي جوابشونو ميديم موضوع عجيبي به نطرم نرسيد ولي قيافه اش اشنا بود
بلند كه شد تازه يادم افتاد كيه
حالا شايد طرف ماه ديگه بياد بهم پيشنهاد بده(جان من خيال پردازي رو حال ميكنيد؟؟؟)حالا ديگه مياد و ميبينه من نيستم
اون مرده كه عاشقم شده بود و برگشته بهم گفته رفتم مسافرت براتون سوغات خريدم ولي چون اون سري گفتيد اينجا چيزي براتون نيارم(همون كه واسم كارت هديه اورده بود!!!!!!)نياوردم توروخدا يه دفه بيايد شركتم بهتون بدمش يا بيارم اينجا
اون جاي خالي منو ببينه ميتركه!!!!!!!
هنوزم دارم گريه ميكنم
امروز كه هول و ولاي اينو داشتيم چي ميخاد بشه به همكارم گفته بودم ما اينجا كارمون سخته ولي چون محيطش خوبه دوس دارم ميام
باباي من 30 سال واسه بانك كرده بود هر روز صبح ميگفت گور پدر بانك
ولي اون شعبه خيلي بچه بازي در ميارن
فكر كنيد من اينجا امتحان كه داشتم همكارام كاراي منو هم به دوش ميكشيدن تا من درسمو بخونم ولي اونجا ميگن چرا به فلاني بيشتر مرخصي دادي
چرا اون زودتر رفت
تازه اضافه كاريم هم نصف ميشه و اخر ماه هم هي ميفرستنمون اين شعبه و اون شعبه
دارم بد تصور نميكنم ولي شعبه اي كه توش بودم توپ بود ولي حالا به يه شعبه بد منتقل شدم
حالم بده خيلي بد
خدا بدجور گذاشت تو كاسه ام
شايد خيري توش باشه


۳۰ تیر ۱۳۸۹

سگ به تمام معنا

نميدونم چرا به اين اندازه سگ شدم
با مشتري ها خوب برخورد ميكنما ولي خونه از سگ بدترم
اصلا رفتارم واسم قابل كنترل نيس
فقط دوس دارم تو خودم باشم و كسي كاري به كارم نداشته باشه و حتي هيچكس رو نبينم
يه مرگيم هست ميدونم.



سر ايستگاه به دلاله گفتم قضيه ديروز رو.يهو نگاه كردم ديدم همه راننده هاي توي صف دورمون جمع شدن.توقع نداشتن يه دختر اعتراض كنه گرچه منظورمو بد فهميد و زنگيد به اون رانندهه كه تو مسافرو بين راه پياده كردي و ته دلم ميترسم يا بهتر بگم اعصاب كش اومدن اين ماجرا رو ندارم ولي خوب وايسادم.يه دلم ميگه اصلا موضوع مهم نبود و ميتونستي به روي خودت نياري ولي يه دلم ميگه بايد واسه وقتت ارزش قايل ميشدن و حداقل بهت ميگفتن و يه دل ديگه ام ميگه اعصابت از جاي ديگه خورد بود سر اين موضوع خالي كردي هرچند اگه راننده عذرخواهي ميكرد تموم ميشد ولي اون منت هم گذاشت.
گرچه خشممو ابراز كردم و براي خودم شخصيت قايل شدم ولي حس خوبي ندارم.

۲۹ تیر ۱۳۸۹

سرانجام

احساس ميكنم هر روز زندگيم  بيشتر شبيه كاركتر كتاب 11 دقيقه پائيلو كويئلو ميشه
خدايا ميشه بس كني؟؟؟



بعدن نوشت:تقريبا داستانش تو اين مايه هاست:يه دختر برزيلي از تجارب عشق بازي ها و س..ك..س و اينكه فكر ميكنه هيچ كسي مث خودش نميتونه به خودش لذت بده و شايد تنها كسي كه دوسش داشته يه پسره مدرسه ايش بود كه بي هيچ حرفي منتظر ميموند كه باهاش راه بياد و اينكه اون بعدها افسوس ميخوره كه كاش به بهانه خودكار گرفتن باهاش حرف ميزد.يه مدت توي يه كتاب فروشي كار ميكنه صاحبش بهش پيشنهاد ازدواج ميده و اين واسه تعطيلات ميره كنار دريا،اونجا يه مرد سوييسي بهش پيشنهاد كار ميده  كه توي كافه تو سوييس برقصه و دخختره به دنبال روياي زندگي بهتر ميره و صاحب كتاب فروشي بهش ميگه هر وقت كه برگرده پيشنهادش سر جاشه
تو سوييس سامبا ميرقصه طي يه سري مسايل كه الان يادم نمياد از اون كافه بيرون مياد و از ناچاري به خوودفروشي رو مياره و هر روز به خودش وعده ميده كه يه روز پول جمع ميكنه و برميگرده و با مرد كتاب فروش ازدوااج ميكنه ولي خجالت ميكشه كه برگرده....
تنهايي و بي كسي دخترك و اينكه حس هايي كه اون زودتر از ديگران كشفشون كرده بود و دنبالشون بود رو ،هيچ وقت بدست نمياره و هيچ وقت از داشتن يه فرد واسه خودش لذت نميبره و زندگيش گره خورده واسم اشنا و ملموس بود
نتونستم اون جور كه اين رمان و بعضي از تيكه هاش توي ذهنم نشسته رو خوب بيان كنم
بايد خوند تا فهميد حس هاي سرگشتگي و گيجي بين روابطي كه به اميدي شروع ميكنه
خيلي وقت پيش خوندمش ولي خيلي وقتا خودمو باهاش مقايسه ميكنم
منم به يه زندگي عادي و كسل كننده ولي اروم و مطمئن پشت پا زدم و چشم به اينده اي دوختم كه هر روزش بدتر داره ميشه
حوصله ندارم بيشتر توضيح بدم چون فايده اي هم نداره و بيشتر مبهم ميشه قضيه
وسطش يه نكته پررنگ توي ذهنمو سان..سور كردم.

اخطار:پيشنهاد دكتر رفتن عواقب خطرناكي در پي دارد!!!!!!!!

جوك سال:تو ماشين موقع برگشت با راننده دعوا گرفتم،كلا امروز تو بانك فقط دو نفر بوديم و من مجبور بودم روي 3 تا كامپيوتر مختلف كه هركدوم كار جداگانه اي انجام ميدادن جابجا بشم،كه در حين يكي از اين جابجايي ها صندلي افتاد و من به زحمت ميز رو گرفتم كه پخش زمين نشم!!!
معاون جان كه هم روي اعصابم قدم ميزد.كلا اين شعبه يه معاون درس و حسابي نداره!!!
فكر كن حسابو بستم و خزانه گرفتم دارم بقيه كارا رو ميكنم به رييسم ميگه مگه خزانه  خونده(يعني درسته) كه داره حساب ميبنده
اخه مرتيكه فكر ميكني من توي اون گاو صندوق دارم چه غلطي ميكنم شك داري خودت لشتو بيار ببند
خوبه وظيفه من نيس حساب ببندم و شماها از گشادي تون انداختين گردن ما
توي راه راننده به جاي كمربندي ميزنه از داخل شهر مياد بهش ميگم من هر روز اين مسيرو دارم ميرم و ميايم و ترجيح ميدم سر ايستگاه معطل شم ولي تو ترافيك بين شهري و مسافر پياده و سوار كردن معطل نشم
ميگه به من چه برو سر دلال داد بزن من تازه اينجا كار داشتم و به خاطر شما مسيرمو دارم دور ميكنم
ميگم لطف ميكنيد!!!!!
تا حالا سابقه نداشت من سر يكي اينقدر داد و بيداد كنم!!!!!فردا اگه همون دلاله لش داشته باشه مخشو پياده ميكنم
حالا همه اينها رو گفتم تا بگم توي اخرين خيابون مونده به خونمون ديدم يه چيزي گفت تق!!!!
و پاشنه كفشمان در خيابان شكست!!!!!
تصور كنيد رو نوك انگشت راه ميرفتم تا تعادل داشته باشم!!!!
خدارو صد هزار مرتبه شكر هيشكي اون موقع توي خيابون نبود!!!
خدا بسي رحم نمود
 

۲۴ تیر ۱۳۸۹

بلبشوي ذهني

لامصب بعضي وقتا از سر صبح بدشانسي مياري
وقتي تاكسي گيرت نمياد و زير لب داري غر ميزني و كاملا ديرت شده
ميرسي سر ميدون ولي مگه ماشين پر ميشه
نتيجه اش اين ميشه يه ربع به هفت ماشين حركت ميكنه و من بايد 7 سركار باشم ولي 7.20 ميرسم
اوضاع مشكوكه تو بانك
چراغا خاموشه وبعد متوجه ميشم از بس اين چند روزه فيوز ميپريده و ماهم هي ميزديمش پايين سوخته
رييس جانمان براي حرص در اوردن معاون سابق كه الان در سرپرستي مشغول گند زدنه ،5 شنبه ها ميره زيارت عاشورا
هر چي هم به اين معاون خنگمون گفتي در رو باز نكن بزار مشتري ها بيرون باشن تا تكليف روشن شه تو كتش نرفت
اين شد كه يه خر تو خري شد كه خدا ميدونه
300 نفر ادم شماره نداشتن و رييسم مجبور بود دفترچه هايي كه به ترتيب جمع كرده بودن رو بلند بلند صدا كنه كه شماره بده بهشون
اون وقت تو اين هيري ويري يه باند نخ كش دو هزاري من باز بود
گذاشتمش دو دقيقه بعد باندش كنم
ولي وقتي شمردمش 14 كم داشت يعني  تومن28
نميدونم بسته رويي رو بر ميداشتم از اونم برداشتم يا نه
زنگيدم به نفري كه پولو بهش دادم شمارش اشتباه بود
بقيه روز رفت و امد مهندسين برق بود تا قضه رو جفت و جور كنن
كولر بالاي سرم خاموش بود و چيكه چيكه عرق ميريختم و هي اين اطلاعات كوفتي مشتري ها رو درست ميكردم
سرم واقعا درد گرفته بود ميگم كار با اعمال شاقه است
اومدم خونه از خستگي خوابم نميبره
وقتي خوابم ميبره چه خوابي ميبينم
مشتريه اومده و دارم اطلاعاتشو چك ميكنم ودعوامون ميشه و منم تمام دق دليمو سرش در ميارم و داد ميزنم
بعد سوار يه اتوبوس هستيم سلمان داره شيشه اتوبوسو با تي ميشوره!!!!
از پشت شيشه باهم حرف ميزنيم
رييسم مياد هر دومون خندمون ميگيره و حرفاي جدي ميزنيم
همكارم ميگه اين پسره كارگره؟
ميگم نه بابا مهندس عمرانه(تو خواب حال ميكنيد چقدر هوشيارم!!!!!!!)
ميگم اين كاميون دوس داره ولي حالا اومده اتوبوس خريده فعلا
بعد باهاش ميرم يه جايي عروسي تو سالن هي سگ و جك و جونور مياد و ميره و سلمان هم هي ميگه اين از اين نژاده اون فلان حيوانه
بيدار كه ميشم خستگيم بيشتر شده
چايي ميخورم و هي فكر ميكنم الان چه گلي به سر مبارك بگيرم
شايد بشينم فيلم نگاه كنم

پي اس:از قضيه شهرام. اميري اينقدر حرصم ميگيره كه چرا هيشكي يه جواب درست و درمون نداده بهشون
پي اس:چرا مشتري ها اينقدر سر پول دريافتي چك و چونه ميزنن؟
منت و خواهش اينم چك بده
ميخام بزنم لهشون كنم
كلا اعصاب ندارم
اين كپي شناسنامه و كد ملي رفته رو اعصابم
چشام درد گرفته
پي اس:رييس حراست امروزم بازم مسئله حجاب رو با رييسم مطرح كرده
رييسم گفته اينطور نيس
وسطش حرف پيش مياد و بعد كه پيگير ميشم ميگه ولش كن فلاني رو ،كارتو بكن

۲۳ تیر ۱۳۸۹

روزنوشت

1-بدم مياد از اينكه توي ماشين نفر بغل دستيت دختر باشه و  براي اينكه به مرد بغل دستيش نخوره بهت چسبيده باشه و تقريبا لهت كرده باشه و بعد توي پيچها دستشو به صندلي نگيره و تمام سنگيني هيكلتو روت بندازه
بدم ميام،عصبي ميشم از اين همه بي شعوري

2-خبر رسيده كه انگاري قراره ساعت كار بانكها يك ساعت جلو بياد تا يه ساعتم زودتر بسته بشن تا برق كمتري مصرف بشه
جدا از اينكه چقدر فلاكت زده ايم و تو زمستون به خاطر گاز تعطيل ميكنن و توي تابستون به خاطر برق
اينجوري ميشه كه من بايد 6 سركار باشم و در نتيجه بايد تقريبا 4 پاشم
به رييسم ميگم نميشه من شب همينجا بخوابم!!!!!؟

3-يكي از زن عموهام برگشته به مامانم گفته مرجان چيكار ميكنه؟
مامانم هم ضمن اينكه از اين امر نامعقول!!!!تعجب كرده بعد از كلي فكر به اين نتيجه رسيده كه من حتما با اون پسر عموم كه 5  6 سالي ازم كوچيكتره و ميس و مسيج بهم ميديم رابطه ام ادامه داره و حتما اتفاقي افتاده كه مامن اون پسر عموم به اين زن عموم گفته كه اين احوال منو پرسيده و احوال محسن رو نپرسيده
به نظرتون من سرمو به اون كنج ديوار بزنم راحت شم،خوبه؟؟؟؟
اخه من از  دست اين افكار مريض چيكار كنم؟؟؟؟

4-امروز رييسم گفته كه رييس حراست زنگ زده كه ميگن خانومهاي اون شعبه حجاب رو رعايت نميكنن
رييسم هم گفته من كه چيزي نديدم وميخاين از معاون جديد بپرسيد
و معاون جديد هم گفته نه عادي هستن و مث بقيه خانومان
رييسم فكر ميكنه كه معاون جان سابق كه اشغال بود بسي اين قضيه رو گفته
البته احتمالش هس كس ديگه اي گفته باشه
من خودم شخصا كه اين چند وقته اصلا تو بند موهامو تو مقنعه گذاشتن نبودم
تازه  تازگيها خط چشم هم ميكشم!!!!!
مث چي دارن ازمون كار ميكشن جوري كه ميايم خونه از هوش داريم ميريم و فرداش هنوز خستگي تو تنمونه
من خودم شخصا كه چشام درد گرفته بس كه حساب اصلاح كردم
لامصب معاونمون فقط كدشو به من ميده كه اصلاح كنم!
اون وقت بايد چادر چاقچور هم بكنيم

5-طرف برميگرده زير اب منو ميزنه و پارسال گند ميزنه به كل زندگيم ولي بازم از رو نميره تا تقي به توقي ميخوره و افسردگي ميگره منو از خواب بيدار ميكنه كه به حرفاش گوش بدم و راه حل ارائه بدم
و از اونجايي كه من براي موضوعات ديگران عاقلم و فقط واسه خودم مث خر تو گل گير ميكنم بايد به هر دو طرف برسم
از يه طرف مخ داداش جانمان رو بزنم و از يه طرف به دوست جانمان راه حل ارائه كنم
فكر نكنيد اخرش ايشون يادشون ميمونه كه تو پريشون حالي من كمكش كردما عمرا
ميگن ادم از خواهر و برادراش فراري ميشه چون خودشو شبيه اونا ميبينه و دوس نداره خودشو تو رفتارهاي ديگران ببينه

6-چرا كسي براي من نظر نميزاره؟افسردگي گرفتما

۲۱ تیر ۱۳۸۹

كسري صندوق

بانك غلغله است
فرصت نفس كشيدن هم نداري
مشتري ها بعضي ها روي اعصابت لي لي ميرن
اعصاب سر وكله زدن نداري
پيرمرد مهربون ماههي پيش مياد
از لبخندش خوشت مياد
همون كه واسم گل و گوجه سبز اورده بود و تو سكوت فقط بهم لبخند زده بود
يه پلاستيك مشكي ميزاره رو ميزم
ميگم شرمنده نكنيد منو اينقدر
ميخنده
عاشق لبخندشم
مث بابابزرگاي تو فيلما ميمونه
پولشو ميدم و ميره
تو پلاستيك وسط برگهاي درخت انجير چندتا انجير واسم اورده
ذوق ميكنم و هر هر ميخندم
انرژيم بيشتر ميشه
ولي اخرش ديگه از كت و كول افتادم
به جاي همكارم كه مرخصي زايمان رفته يه همكار كمكي واسمون فرستادن
خانومه رسمي و ادعا داره كه 10 سال تحويلداري كرده
تو كتش نرفته كه پشت سند بنويسه به هر كي چقد پول ميده
و اخر وقت گند قضيه بالا مياد
خانوم 230 هزار تومن كم مياره
به همين سادگي به همين خوشمزگي خستگي تو تنمون موند.
فردا شلوغه به رييسمون ميگيم نيرو كمكي نميخايم
خودمون از پسش بر ميايم


دلم ميخاد حرف بزنم ولي نميتونم


۱۹ تیر ۱۳۸۹

خر بزرگ

تصميم گرفتم مث اين جانوراي دوجنسي بشم
اسمشونو يادم نمياد
بسه مث اين موحودات طفيلي اويزون اين و اون بشم ك توروخدا كمك كنيد تا من با مشكلاتم كنار بيام و احساس اررامش كنم
بسه اينقد دنبال محبت بدوم
مسخره است به خدا
به قول يكي از بچه ها بنده رو بايد تو دست خرا دسته بندي كرد
كارم از خر بودن گذشته
طرف ديروز زيرابمو ميزده و مچشو گرفتم
و امروز مياد معذرت خواهي و حرفاشو به كل تغيير ميده و تازه واسم يه ماگ كادو ميخره
منم كه خر
دهنمو ميبندم و ميگم باشه فكر كن من خرم
مگه نيستم؟
خيليم خرم
بدتر از اون چيزي كه فكرشو كنيد
يه سري توجيهات مسخره هم واسه خودم دارم تا مثلا بگم نه من خيليم ميفهمم
واقعا مرده شور منو ببرن با اين طرز تفكر و اعتقادات
گور پدر من
ترجيح ميدم يه كار ديگه هم پيدا كنم كه بعد ازظهرمو پر كنه و فقط مث جنازه بتونم بخوابم
فك كنم حالم خيلي بده ولي مهم نيس
من ميتونم از پس خودم بر بيام


۱۷ تیر ۱۳۸۹

حباب

احساس ميكنم توي يه توپ بزرگم
ميچرخم و ميچرخم
بالا ميرم و پايين ميام
سرگيجه گرفتم از اين همه چرخش
ولي از اين چرخيدن ها گريزي نيس
ميخام بالا بيارم ولي قورتش ميدم چون دوباره ميپاشه توي صورت خودم
ارزو ميكنم اين چرخش هاي بي امان تموم بشه ولي اميدي نيس
ميگم طاقت بيار تو ميتوني
ولي نميتونم
بريدم
حباب بزرگ ميافته توي يك سرپاييني پر از سنگلاخ
ضربه ميخورم
دست و پاهام خونيه
از همه بدتر وضعيت سينه مه
خون ازش بيرون ميزنه
همه چييزو از پشت يه هاله تار ميبينم
نفسم تنگ ميشه
به گلوم چنگ ميندازم
فرياد هاي خفه ميكشم
صدام به هيشكي نميرسه
كاش حباب بتركه
ارزوي محاليست
قلبم ضعيف ميزنه
ميچرخم و ميچرخم و ميچرخم
احساس ميكنم دلم با كوچكترين تلنگري متلاشي ميشه
اخرين دست و پاها و نتيجه اي كه به دست نمياد
ميچرخم و ميچرخم
زمان و مكان از دستم در ميره
ديگه حتي نميدونم كي هستم
نميدونم چي خوبه و چي بده
فقط ميچرخم
عادت كردم به اين سر گيجه مدام
به اين پادر هوايي و منتظر اخر بازي ام
اونجايي كه يا به دره پرت ميشم و بدنم تيكه تيكه ميشه و كفتارهاي پير ازش تغذيه ميكنن يا دستي كه منو از اين حباب لعنتي نجات بده
پايان قصه نا نوشته است...

۱۶ تیر ۱۳۸۹

حالم بده

حالمان بدكي نيس
زنده ايم ولي زندگي نمكنيم
اين هفته واقعا مشتري ها دهنمو سرويس كردن يعني از كي دارم روز شماري ميكنم كه جمعه برسه
اونم لامصب خواهر و داداشم دارن ميان و اين يعني بازم ارامش تعطيل
نمره هايمان امد همه را پاس شديم
اينو يه دفه ديگه هم گفته بودم؟
حالم خوب نيس
مدام بالا پايين ميرم
خسته و كلافه ام
رفتم يه عالمه دي وي دي گرفتم ولي با اينكه گفته بود فرندز رو داره ولي نيس توي فيلمها
حالم گرفته است
وقت نميشه اين همه دي وي دي رو كپي كنم
مرضم گرفته
خودمم نميدونم باز چه مرگم شده
فك كنم حالم خوب نيس واقعا خوب نيس

پي اس:نظر به اينكه طرف شرط بندي پست قبل گفتش راس ميگه و نخواسته گول بماله سرمو بنابراين اينجانب كوتاه امده و اعلام ميكنم كه شرط رو باختم و ميفرمايم :من خرم
اي نميري عمو بهرام با اين شرط بنديت

۱۳ تیر ۱۳۸۹

جر زني ممنوع

با يكي شرط بستم سر يك پست
گفت حواست نبود ولي نوشته بودمش
مطمئن بودم به خودم و اينكه چنين پستي ننوشته
موضوع سر تبريك تولد من تو وبلاگ بهرام بود.يعني ميخاستم مچ گيري كنم
صد در صد مطمئن بودم فقط كامنت گذاشته
نه اينكه مهم باشه ها ولي كل كل بود
شرط بستيم؟
گفتم سر چي
گفت هر كي باخت تو وبلاگش بنويسه :من خرم
گفت اگه ننويسي  اخر هر پستم مينويسم مرجان خره!!!
رفتم وبلاگشو چك كردم ديدم نوشته
از خودم تعجب كردم
من وبلاگ تموم دوستامو ميخونم گرچه بعضي وقتا در سكوت رد ميشم ولي نميشه پستي بنويسن كه نخونمش
بازم عيب بزرگم بهم رو كرد
به خودم شك كردم
يعني اشتباه كرده بودم؟
يه فكر به سرم زد
رفتم بلاگفا
پست جديد گذاشتم و تاريخشو عوض كردم
رفت وسط وبلاگ
عمو بهرام شرطو باختي
بايد با فونت درشت هم بنويسيش
ننويسي من اخر هر پست و كامنت مينويسمش
فكر كردي زرنگي؟؟؟؟؟؟؟؟

پي اس:بانك وحشتناك شلوغه.داريم اطلاعات مشتريارو هم تكميل ميكنيم
ميخايم يه كپي شناسنامه و كارت ملي ازشون بگيريم انگار ميخايم خونشونو به اسممون سند بزنن
هي ميگن چرا؟چرا بياريم؟
ميگم بيارين ميخايم بزاريم سر قبر من!!!!
قبلا كم سر پول ريز باهاشون چك و چونه ميزديم حالا بايد سر اين موضوع هم ده بار توضيح بديم
خيلي خيلي خسته ام
امروز 20 تومن كم اوردم
همه سندام درست بود
احتمال داره بايد 40 تومن به طرف ميدادم و يه بسته 100 تومني باز كردم و به جاي 40 تا 60 تايي رو بهش دادم!!!!

پي اس:اين روزها هر لحظه يه احساسي دارم
از تنفر و عشق و عقل و جنون و منطق و بي منطقي و...
يه لحظه خوشم يه لحظه غمگين
يه لحظه ميگم تنهايي هم حال ميده و بايد به خودم متكي باشم
يه لحظه ميگم كاش يكيو داشتم
خلاصه كلافه ام

پي اس:نمره هام اومد پاس شدمشون

پي اس:عروسي بد نبود مجبور بودم به دلايلي مدام وسط باشم
عروسي برخلاف نظر و با مخالفت شديد خانواده داماد برگزار شده بود و من تا ميخاستم بشينم مامان ريحان ميگفت توروخدا وسط خالي نزاريد
شلوغ بازي در بياريد تا ابرو ريزي نشه
بعدشم عروس كشون
اومدم خونه 3 شب بود و 5 پاشدم و رفتم سر كار!!!!
عروس مربي اموزش رانندگيه
داماده اروم ميرفت، يه جا زدن كنار و عروس نشست و اي ويراژ ميداد ملت همه ماتشون برده بود
خدا كنه تب تند زود عرق نكنه و خوشبخت بشن

پي اس:خدايا منو ميبيني؟

۱۰ تیر ۱۳۸۹

رو نيس كه

1-ديروز حسابي خودمو خسته كردم
رسيدم خونه 9 شب بود
بدون ناهار البته
يه بلوز دامن خيلي خوشگل خريدم واسه خونه Tسفيده و با كاموا گل داره روش .يقه اش مث لباس اسپانيايي هاست كه كتف ادم بيرون ميمونه
بعد رفتم كتاب فروشي دست دوم و 3تا كتاب خريدم
چند ماهه پيشش ميرم و هر بار 3 تا كتاب ميخرم و اين بار ازش در مورد فيلم پرسيدم قراره هاردمو ببرم واسم فيلم بريزه
بسي مشعوف گشتيم
از زكريا هم بابت پيشنهاد و كمكش ممنون
صبح امروزم كه خواب موندم ولي زودتر از رييسم رسيدم:دي
چند وقتي بود دنبال يه نيم ست طلا سفيد بودم
ديروز نگاه كردم و امروز به رييسم ميگم نيم ساعت ساعتي بهم بده
ميگه شلوغه يه دقيقه هم نميدم بشين سر جات
اخر وقت بازم با خنده ميگم برم؟؟؟
چپ چپ و با خنده نگام ميكنه ميگه كجا ميخاي بري؟
ميگم ميخام برم طلا بخرم
غش ميكنه از خنده
ميره سر ميز خودش
ميگم برم ديگه؟
ميگه خيله خب برو
الان طلا بخر شنيدم تا يه ماهه ديگه ممكنه تا گرمي 40 تومن هم برسه!
با همكارم تقريبا تموم بازارو ميدوويم كه مغازهه بسته نشه
خلاصه يه گردنبند و گوشواره و دستبند طلا سفيد گرفتم
ساده است ولي نسبت به پولي كه دادم به نظرم قشنگه
خودم خوشم اومد
وقتي برگشتم شعبه از همون دم در رييسم ميگه خريدي؟ميگم اره
با ذوق مياد تا ببينه چي خريدم
خيلي دوسش دارم
درسته خيلي وقتا جلوي مشتري ضايعمون كرده و خيلي وقتا حرصمونو در اورده
ولي لوطي منشه
عاشق پسرشه حتي تو خونه پسرشو علي اقا صدا ميكنه!
به خانومش هم خيلي احترام ميزاره
ولي با اين حال قيافه اش شبيه پسر بچه هاي شيطون و تخسه كه ميخان از زير كار در رن
با يه ذوق و شوقي طلاهارو وارسي ميكرد
همكارم ميگه منتظر بودم اگه بد بود برگرده بهت بگه اين چيه خريدي
لباس عيدي هايي كه خريده بود اول اورد به ما نشون داد و كلي شخص شخيص بنده در موردش اظهار نظر كردم!!!!!!
اومدم خونه با ذوق ميگم بياين ببينيند چي خريدم؟
مامان و بابام رسما قهوه ايم كردن
بابان كه تا در جعبه رو باز كردم گفت مگه نگفتم نخر
اصلا نگاه نكرد چه شكلي هست!
به روي خودم نياوردم و اروم گفتم قيمت طلا جهانيه با ماه رمضون و صفر و محرم زياد تغيير نميكنه
انگار پولمو ريختم سطل اشغال
منم يه نفس اروم كشيدم و گفتم از اون قبليا خسته شده بودم و در ضمن مث سگ دارم جون ميكنم و دوس دارم هر چي ميخام باهاش بخرم
مامانم هم گفت اه اين چيه
خيلي زشته و خوشم نيومد!!!!!
ميگم مامان جان هر چقدر پول بدي اش ميخوري
ولي ناراحت نشدم
خيلي حرفه به خدا
اين يه سالي كه ميرم سر كار بابام يه قرون كف دستم نزاشت!!!
پيغام هم داده كه جهيزيه شو خودش بايد بخره
خرج دانشگاهمو هم گفته ديگه اين 400 تومن اخرو نميده
اون وقت مامان جانم توقع داره من ميخاستم برم طلا بخرم بايد اجازه ميگرفتم
خوشن به خدا

فردا عروسي خواهر ريحانه است.
دلم واسه يه نفر خيلي تنگه