۸ دی ۱۳۹۱

عروس رفته گل بچینه

این چند وقته وقتایی که بیکارم یا تو مسیر طولانی برگشت به خونه سرمو تکیه میدم به شیشه ماشین و یه اهنگ شاد رو تو گوشیم پلی میکنم و سعی میکنم اتفاقات نامزدی و عقدمو تصور کنم
نحوه ورودمون برخورد جمع نگاه مغرور من وگرفتن دست محمد به رقصیدن دونفرمون
به خندیدنا و تکیه انداختنای محمد حتا به اتفاقای ناجوری که ممکنه بیافته
تو ذهنم بارها وبارها خیال پردازی میکنم و جزییات رو هم اضافه میکنم
توی خونه اما ،صحنه های بعد ازدواجمون رو تصور میکنم
یه مهمونی ساده یا یه روز ساده معمولی رفتن به خونه مامان بابام و بیرون رفتن و خرید کردنمون
حتا گاهی به دعواهامون فکر میکنم به نازکردن و نازکشیدنا
فک میکنم جلوی جمع چجور رفتار کنم؟عشقولانه؟؟؟
از محمد بعییده جلوی جمع عشقولانه برخورد کنه ولی دوس دارم همه بدونن که چقد همو میخایم و خوشبختیم
گاهی ترس تو دلم راه پیدا میکنه اگه اونجور که فک میکنی نشه و محبتتون کمرنگ شه اگه اختلاف پیدا کنیم  ولی این پسرو دوس دارم
هردومون از تلاش مضایقه نمیکنیم هردومون مشتاق بهتر شدنیم
و اخر از همه این که
بلخره پدر گرامی از گل چیدن برگشتن و جواب بله رو دادن منتها با شرط وشروط
این خودش یه قدم به جلوعه برای یه تصمیم بزرگ برای یه شروع زندگی 

۱ دی ۱۳۹۱

تصمیم

تو این مدت همه ازم میخان خوب فکر کنم
پدر و مادرم که میگن از ته دل راضی نیستن و فک میکنن زندگی این ادم خیلی پیچیده است و ترجیح میدن زندگی ارومتری رو شروع کنم
برادر بزرگم که فک میکنه اختلاف طبقاتی داریم و اونا بالاتر ازما هستن
خواهرم که فکر میکنه کلن ازدواج چیز بیخودیه و دوس نداره من تجربش کنم
برادرم که فک میکنه مشکلات زیادی پیش رو هست
دوستم که اصرار داره مث اون بخاطر عشق و عاشقی پا پیش نزارم و چشم رو خیلی چیزا نبندم و حتما پیش مشاور برم
دوست دیگه ام فوق روانشناسی داره میگه مشاور کمکی بهت نمیکنه خودت تصمیم بگیر
اون یکی دوستم تاییدم میکنه
و خیلی های دیگه
و اخر از همه خود محمد که اصرار داره خوب و منطقی فک کنم و درست تصمیم بگیرم وبعدن نگم که گولم زده!!!!!
سعی کردم لیست خوبی و بدی های  محمد بنویسم
ولی خیلی چیزا نسبیه
میتونم بگم راستگوعه ولی در موقعیتی دروغ گفته باشه
یا هر چیز دیگه
ذهنم پر از داستان ها و سرگذشتایی که خوندم و شنیدم
از دختری که تو 15سالگی بخاطر خوشحالی واسه چندتا رژ رنگارنگ بعله رو گفته و بدبخت شده بود و تا دختری که بخاطر حرف پدرومادرش از تصمیمش برگشت
خیلی وقتا توی ذهنم موقعیتی که دارم رو میسنجم و سعی میکنم خوبی و بدی رو اونجور که هست ببینم
توی یه کتاب روانشناسی خونده بودم که خیلی از علایم از اول نشون میدن طرف شخص مناسبی نیس ولی ما عمدا اونارو نادیده میگیریم و بعد توی زندگی قشنگ تو چشمون میره
هی موقعیت شناسی میکنم این رفتارش یعنی مشکل داره؟ته دلم میگم نه
نه بخاطر حسی که بهش دارم بخاطر این که قبول دارم هر ادمی ادمه و نقص داره و نمیشه بهش گیر داد
تنها چیزی که اوایل منو میترسوند یه بحث ابتدای رابطمون بود
چند نفر اذیتش کرده بودن و از اشنایی ما بیش از چند روز نمیگذشت و فک میکرد منم همدست اونام و به هم ریخته بود
به غیر از اون ازش رفتار عصبی ندیدم
اما ایا این به این معنیه که اون عصبیه و من اون روی اونو ندیدم و به وقتش یه اژدها ظاهر میشه؟
از خودم میپرسم خودم چطورم؟ایا خود من هم موقع عصبانیت یه اژدها بد اخلاق نمیشم؟چرا نباید این حقو به اونم بدم که عصبانی بشه؟
ایا مهم نیس کنار هم یاد بگیریم خشممون درست کنترل کنیم تا اینکه بخایم کلن کتمانش کنیم؟
تو رفتارا میگردم که چی بیشتر از همه ازارم میده؟
میخام در نظر بگیرم زمانی که احساساتمون کمرنگ میشه چه چیزهایی میتونه رو اعصابم بره
حقیقتش تنها چیزی که به ذهنم میرسه اینه که تو تاکسی گاهی سر صحبت با راننده باز میکنه یا اینکه تو اژانس میره جلو میشینه!!!!!
چیزای مسخره و خنده دارین؟نه؟
دل گندگیشم ممکنه بعدها رو مخم بره
و اینکه وقتی روی یه پروژه کار میکنه همه هوش و حواس و خابش معطوف به اون میشه
همه از من میخان درست فکر کنم
ولی اخه من که تجربه ازدواج نداشتم و فقط میتونم تصور کنم تو شرایط چه عکس العملی داشته باشم
ولی از کجا معلوم وقتی واقعن تو اون شرایط قرار گرفتم همونجوری باشه که من فکر میکردم و سنجیدم
از کجا میتونم مشخص کنم که انتخابم درسته؟
اینکه دوست همیم و حرف همو میفهمین تا کجا کمک میکنه ادامه بدیم؟
شرایط بد اقتصادی پیش رو چقد تو رابطمون تاثیر داره؟رو خستگیا و اعصاب خوردیا و تنشها؟
من 27 سالمه برای خودم خیلی بیشتر از خیلی از دوستام شخصیت و تفکر مستقل دارم حداقلش اینه که فکر دارم!!!!
از من اینقدر توقع نداشته باشید بهترین تصمیمو بگیرم .من که راه های دیگه رو انتخاب نکردم تا بدونم اون یکی راه بهتر بوده یانه
من که با فلانی زندگی نکردم که بدونم با اون زندگیمون بهتر بود یا نه
من که از اینده خبر ندارم و بدونم چه اتفاقی می افته
نمونش یه خانوم خیلی خوشگل از اقواممونه که کلی خاستگار داشت و بهترینشو انتخاب کرد یه خلبان، که از دست شاه نشان لیاقت گرفته بود خوش تیپ و پولدار
ولی خانومه نمیدونست 4 سال بعد ازدواجش شوهرش مریض میشه و 25 سال مجبور میشه زیرش لگن بزاره و تو بدبختی زندگی کنه
اون لحظه اون فکر میکرد که بهترین تصمیمو گرفته بقیه خاستگاراش الان زندگی مرفه و خوشبختی دارن
من نمیخام به این امید بمونم شاید بعدی بهتر باشه
من یه زندگی معمولی میخام با ارامش توقعم اونقد بالا نیس  و نمیدونم بعدها پشیمون میشم ومیام اینجا مینویسم که بچگی کردم که فکر کردم فلان موضوع مهم نیس نمیدونم
محمد،تو واسه چی منو انتخاب کردی؟میدونی تو هم همینقدر مسئولی که چرا انتخاب کردی؟ایا من انتخاب بهینه ام واسه تو؟واسه فرار از تنهایی منو انتخاب کردی؟
میدونی تو بیشتر در معرض خطری که عاشق شده باشی و چشاتو رو معایبم بستی؟
چرا اینقد مطمئنی؟میدونی ممکنه دلت گولت زده باشه
عاقلانه فکر کردی؟
نمیخای تحقیق کنی؟
در هر صورت تو در قبال خودت مسئولی
تو اینده میتونی خودتو مجاب کنی که چرا تن به این کار دادی؟
 
تنها چیزی که میتونه عصر ابری و دلگیر یه عصر جمعه رو دلگیرتر کنه ،اینه که مامانت بیاد و بخاد با عقاید خودش انتخاب منو بسنجه و وقتی بحث بشه و بگی خودتم اصن این عقاید رو قبول نداره بهت بگه فکرت باطل شده


خیلی سعی میکنم سر عقاید مذهبیشون باهاشون بحث نکنم ولی خودشون ول نمیکنن .اصن من نمیخام منو امربه معروف کنید
اه

۱۹ آذر ۱۳۹۱

تموم این چندماهه سعی میکردم منطقی رفتار کنم
منطقی فکر کنم صبور باشم و گوش بدم
ایرادات بنی اسراییلی مامان رو مخمه
دیروز قاط زدم خستهبودم و نتونستم خودمو کنترل کنم
بعد دعوا سبک بودم و عذاب وجدان نداشتم
حرف بدی هم نزدم
ولی این جو سنگین رو دوس ندارم
دوس ندارم بگم الا بلا اینو میخام
دوس ندارم حس کنم دارم احساساتی میشم و عقلو تعطیل کردم و از رو احساس دارم پیش میرم
دوس ندارم که کسی پشتم نیس
دوس ندارم
پکرم نمیدونم چرا بی حوصلم
گاهی میگم اگه هفته دیگه دنیا تموم شه خیلیم خوبه
کنارهم میمیریم

۱۸ آذر ۱۳۹۱

اینکه همه ادرسای وبلاگتو داشته باشه یه بدی داره دیگه نمیتونی توش از غصهات بنویسی چون اونم غصش میگیره
نمیتونی از دل نگرانیات و دعواها بنویسی چون به اندازه کافی فشار روش هست و تو نمیخای فشار بیشتر روش بیاد
یکم باید سکرت دارتر باشم

۷ آذر ۱۳۹۱

داشتم وبلاگ مخفیانه رومیخوندم
ذهنم پرواز کرد سمت محمد
محمد تهرانه و توی ذهنم تصورش کردم به رابطمون فکر کردم، به اخلاق و منشش
واقعیتشو بخاین من ادم خیلی معمولی هستم، شاید باگذشته کمی بد.
البته هیچکی از گذشته هیچکی دیگه خبر نداره و نمیتونه قضاوت کنه کی خوبه و کی بد
من خودمو میشناسم و میگم گدشتم زیاد خوب نبوده ،چه کارایی که اختیارش دست خودم بوده، چه کارایی که وادار به انجامش شدم و چه کارایی که دیگران کردن و لطمه اش رو من خوردم
داشتم میگفتم من ادم معمولی هستم با یه صورت معمولی و اندامی تقریبن خوب، وضع مالی متوسط و خوبی ها و بدی ها معمولی

محمد طوری از من و صورتم و رفتارم تعریف میکنه که حس خاص بودن میکنم
حس میکنم  از درون پر میشم
اعتماد به نفس کاذب منظورم نیس
یه حس امنیت خاطر ،یه حس اسودگی
یه حس که میدونم منو با تمام خوبی ها و بدی هام میخاد و مجبور به ادا و اطوار و فیلم بازی کردن نیستم
یه حس خوشایند که همه جوره عزیزم و با یه اشتباه از چشمش نمی افتم
محمد ادمو وادار به دروغ گفتن نمیکنه و این عالیه
چند وقت پیش بهش گفتم تو مث فرانچسکو توی کتاب " پنه لوپه به جنگ میرود" اوریانا فالاچی میمونی
نمیخام ریسک کنم و همه چیزو بهت بگم شاید از دستت بدم
میگه بهم شانس اینو بده که ثابت کنم باجنبه ام
ته دلم میدونم که بیشتر از هرکس دیگه قابل اعتماده
اینو از رفتارش در قبال دیگرانی که حضور نداشتن میدونم
خاستن بی توقع،  لذت زیادی داره
صبور بودنش و مهربونیش و با درک بودنش منو در مقابلش بی دفاع میکنه
ناخوداگاه خودمم بیشتر خودمو دوس دارم، بیشتر مراقب خودمم ،بیشتر حواسم به سلامتی روح و جسممه ،بیشتر مراقبم تا اسیبی به غرور و شخصیتم نخوره و بیشتر باور دارم که دوست داشتنی هستم و لیاقت بهترین ها رو دارم.
بهترین ها رو بدست میارم و محمد بهترین همراهیه که ارزومه خوشبختش کنم.

۲۶ شهریور ۱۳۹۱

از کجا معلوم؟

اوضاع به هم ریخته است
داداش ریحان به یه بیماری نامعلوم مبتلا شده کلیه و یکی از چشماشو تقریبن از دست داده
یه دوست شوهر دارم عاشق شده
یه دوست تازه بچه دار شده ام کارش داره به طلاق میکشه
این یعنی سه تا از چهار تا دوستای صمیمیم دچار بحرانن
توی خونه مامانم تو موود قاطیه
این یعنی هر لحظه رو مخم پیاده روی میکنه
هر بار بحث با اینکه یه مرد پپه و خنگ انتخاب کنی بهتر از اینه که یه مردی که بهت گیر بده انتخاب کنی
هزار بار میگم مامان من محمد گیر نیس
جمله معروف"از کجا معلوم؟!" جوابمه
مثال میزنه فلان کس هیچی حالیش نیس زنش کیف دنیا رو میکنه
میگم مامان اخه تو از کجا میدونی اون خوشبخته؟
از کجا میدونی راضیه وحسرت شوهری مث شوهر تو رو نمیکشه؟
میگه معلومه که نمیکشه
میگم محمد خوبه
میگه دوفردا دیگه دم در میاره
میگم اخه از چی پسره خوشت نیومده؟
میگه توداره
میگم مامان من شما که هر چی دلتون خاست ازش پرسیدینو وطفلک جواب داد دیگه چیکار باید میکرد؟
خودشم نمیدونه چی میخاد
خستگی سر کار و فشار زیاد و اعصاب خوردی کم بود باید از اینجا هم بکشم
نگرانیشونو درک میکنم ولی راهش لی لی رو اعصاب من نیس
تحملم کم شده
طفلک محمد که بیشتر از من داره این فشارا رو تحمل میکنه و صبوره
خداییش ولی پسر خوبیه خداکنه این اوضاع مساعد شه

۱۷ شهریور ۱۳۹۱

به هم ریخته ام
یکی از دوستانم رازی رو بامن در میون گذاشت و نظرمو میخاس خودش توش مونده بود و من دهنم باز موند که چی بگم
حکایت اره تو ماتحت گیر کرده است!!!
هیچ فکری به سرم نزد ولی از داغونی اون داغون شدم
قبلن به یکی از دوستام یه پیشنهاد دادم و بعدن مشخص شد نباید نسخه خودمو واسه اون میپیچیدم
حالام نمیدونم چی درسته
گرچه کلن قضیه راه حل نداره
و باید صورت مسئله پاک شه
الان شنیدم کانادا هم سفارتشو بست نکنه واقعن جنگ شه و بمیریم
اونوقت تمام ارزو ها و نوستالژیام از بین میره
اون وقت دیگه فرق نداره که تو لذتتو از زندگی بردی یا نه
خیلی وقته که دیگه خبر نمیخونم وقتی کاری از دستم برنمیاد خوندن چه فایده داره
خبر داشتن از یه دزدی جدید از یه خیانت تازه از یه مشکل و حماقت نو
سرمو تو برف کردم و از بی خبریم شاد بودم و حالا دوباره موج نگرانیم برگشته
بدخلقم
انگیزه و انرژی شروع یه هفته پرکار رو ندارم

۱۳ شهریور ۱۳۹۱

یهو دلم گرفت
ترسیدم شاید
دوباره دلم اشوب شد
چند روز گذشته بیخیال تورم و بدبختی و مشکلات شدم
حتی بی خیال ستاره دار شدن و سخت شدن و ناامیدی زندگی دیگران
خاستگاری خوبی بود
پدر و مادرم محمدو پسندیدن
مادر اونم راضی بود
حس کردم داره همه چی باکمترین مشکل پیش میره
حاضر شدم حتی با برادرام هم در این مورد بحث کنم
چون تصمیم دارم زندگی محکمی رو شروع کنم
گفتم نظراتو بشنوم و همون اول کاری نگفتم رندگی خودمه
ولی حرفای گاه و بیگاه و بحثای پدر و مادرم با برادر و خاهرم و بحث سر این موضوع این حس رو به من میده که صغیرم و اونا باید برام تصمیم بگیرن
شاید خستگم بابت کتاب نبرد باشیاطینه که دارم میخونم فکرمو مشغول و خسته میکنه
بذ خلقم

۸ شهریور ۱۳۹۱

فک نمیکنم کسی شب قبل خاستگاریش اینقد جون بکنه که من امروز کندم
دست تنها تمام خونه رو تمیز کردم مبل ها رو جابجا کردم گردگیری و تمیز کردن بماند
الان بشدت کمرم درد میکنه
ژله درست کردم ریختم تو این لیوانای بلند تا فردا وقتی اومدن روش بستنی بریزم و چیپس شکلات بریزم
کارای خودم مونده
بده که استرس داشته باشی مامان بابات چی میگن
انتخاب واسه اینده خیلی سخته

۵ شهریور ۱۳۹۱

از هفته پیش شروع شد سرحال و خندون بودیم و بحث رسید به مقایسه ما و بچه های همسایه های سابقمون تو مشهد
خنده من و افتخار که وضعیت ما از اونا بهتر شد
سرپایین و نگاههای سرافکنده اونا
بحث با بغض و گریه من تموم شد
دلم شکسته بود و به خودم حق میدادم این بار این من نباشم که میبخشم
ولی فرداش سعی کردم عادی باشم
ولی یه چی تو دلم شکست
بییشتر اوقات تو اتاقمم و غذام خیلی خیلی کم شده و دیگه سرحال نیستم
محمد پنجشنبه میاد خونمون
اگه اسمون به زمین نیاد و مشکلی پیش نیاد
نگرانیم مضاعف شده
رابطه خراب الان من و باباو مامانم به ضرر محمد میشه
نمیتونم جو رو واسش اروم کنم
رفتارها و نگرانی های مامان بابا رو نمیتونم کم کنم
عصبیم و احساس میکنم تحت فشارم
صرم کم شده و بی حوصله ام
یکم ارامش خیال میخام

۲۱ مرداد ۱۳۹۱

افراد ضعیف افراد نفرت انگیزین
از اون جهت که عقده ها حقارتشون رو سر زیر دستا و ضعیفترها در میارن

۲۰ مرداد ۱۳۹۱

به سلامتی مادری که بخاطر پسر از همه دنیا طلبکارش، که خیلی وقت بود خونش پیدا نمیشد،سنگ تموم گذاشت و یه عالمه غذایی که پسره ناخلف دوس داشت درست کرد تا شاید پسره ادم شد و قدر دونست
نه حتی توقع این نتیجه رو نداشت درس کرد تا پسرش بعدها یادش بیافته و قدر بدونه

۱۹ مرداد ۱۳۹۱

این روزا درگیرم
از یه طرف استرس شروع دارم و از یه طرف باید پاسخگو ابهام ها و ترسها و خیالبافی های منفی مامانم باشم و هر چند روز یکبار دوباره توضیح بدم
از یه طرفم هم حواسم باشه که به محمد فشار نیاد
خب بالاخره اسمشو گفتم خیلی فک کردم چی بناممش تو وبلاگم ولی هیچی مث اسمش نیس
خیلی از نگرانیام بابت خود محمد نیس نگرانی هایی که نسبت به انجام این عمل دارم
تو این اوضاع بلبشو و خرتوخر مملکت ریسکش خیلی خیلی بالاست
مامانم هر دفه که بحثش میشه حرفایی میزنه که مغزم سوت میکشه حق داره نگرانه خیلی زیاد و خیلی جاها حقم داره هنوز ندیدتش و نگران من بخاطر احساساتم تصمیم گرفتم و از طرفی راه حلی نداره
هر روز لیست خاستگار واسم جور میکنه
پسر فلانی استرالیاست گفته میخایم بیایم
پسر فلان خانم تو شرکت کار مکینه میشناسسیمشون چی بگم بهشون؟
فلانی و فلانی!!!!!
مامان به بابا گفته ولی فلن من رودر رو با بابام حرف نزدم
جالب بود واسم که مامان وقتی موضوع خاستگاری بقیه رو گفته بابام گفته به مرجان نگو بزار اول این پسره بیاد ببینیمش سرش به تنش می ارزه بعدن!!
در جریان هستین که مامانم اصلن نیومد به من نگف
بازم زیاده گویی کردم
خاستم دغدغه هامو بنویسم
باهم مچ هستیم ولی نگران بعضی از چیزا هستم
محمد یه خوبی خیلی بزرگ داره میشه رک باهاش حرف زد و راحت بود و جنبه شنیدن داره و سواستفاده نمیکنه و مشتاقه که تو روند بهتر شدن بیافته
خیلیا هستن که میگن من همینم و عوض نمیشم ولی این خوبی رو محمد داره که اگه ایراد منطقی بگیرم درستش کنه و یا کمک بگیره
نگرانم و اون بی دغدغه ای دوس دختر دوس پسری رو ندارم
مدام فکر میکنم و سبک و سنگین میکنم
شروع زندگی تازه دلهره اوره

۱۸ تیر ۱۳۹۱

تفاوتها

گاهی حتی  حس میکنی حتی پیش نزذیکترین دوستت همونی که همیشه از دبیرستان باهم بودین رازهای همو میدونید باهم گریه کردید و خندیدید و مسافرت رفتین ،میبینی حرفی میزنی که نمیفهمه و درک نمیکنه
از چیزایی حرف میزنه که برات جالب نیس
به این فک میکنم من حساس شدم یا اون چون حالا مدرکش از من بالاتره فک میکنه حالیم نیس یا چون چندماه تو محیطای مختلف بودیم حالتامون عوض شده
تازگیها حساس شدم خیلی زیاد
طاقت مخالفت باحرفامو ندارم
به عشقم فک میکنم
یعنی همیشه همینقدر حرف همو میفهمیم و درک میکنیم؟
گرچه با تمام مخالفتها و اختلاف سلیقه ها اینقدر دوستی 13 ساله ام مهمه که اصن این چیزا به چشم نمیاد
هنوزه که هنوزه دلم واسه ریحانه میره
و میدونم اگه این بی ثباتی و خرتوخری مملکت بزاره میتونم با عشقم دوستای خوبی باقی بمونیم
بدجور دلهره وضعیت اقتصادی و جنگ اینده رو دارم بدجور تورم میترسونتم
لامصبا حالیشون نیس روزای چند نفر سیاه کردن؟
اینده ترسناکه

۴ تیر ۱۳۹۱

خیلی وقته که اهنگ پیشواز گوشیم همه چی ارومه است و هر کی زنگ میزنه به شوخی این موضوع رو عنوان میکنه
همه چی واقعن ارومه
با پسری ام که منو با تمام بدیهایم دوس داره و بهم محبت میکنه
منم با تمام مشکلات کنار میام
دارم سعی میکنم صبورتر باشم تا روزای خوبتر هم برسه
امروز تو کافی شاپ اهنگ ملایمی پخش میشد رو صورتش دست کشیدم و دلم از این همه دوس داشتن لرزید چشام پر اشک شد و باورم نمیشد
اول سال درست قبل اینکه باهاش دوس بشم فیلم راز رو دیدم و حالا بجز نوع ماشینی که دلم میخاس بقیه چیزا رو به دست اوردم حتی همونقدر پولی که دلم میخاست و باورم نمیشد این رقم نجومی رو داشته باشم
حالا همه چی داره درس میشه و تو خونه ای که فکرشو میکردم زندگیمو شروع میکنم
ازش ممنونم
از محبتاش
از اینکه تحت فشارم نمیزاره و میزاره با اعتماد به نفس خودم باشم و سر اشتباهاتمون صحبت میکنیم و چیزی رو تو دلمون نمیزاریم
برامون مهمه اول دوست هم باشیم و بعد زن و شوهر
برام مهمه که منبع ارامشش  باشم
گاهی میترسم که این دوران کووتاه باشه و گذری باشه ولی دارم سعی میکنم عاقلانه تصمیم بگیرم
خوشحالم چون خیلی دوسش دارم و خیلی دوسم داره

۲۶ خرداد ۱۳۹۱

امروز شخصیت کدبانوم فرماندهی میکرد و از صب افتادم به جون کمدام
خیلی وقت بود میدونستم وسایل بی مصرف زیاد دارم ولی دلم نمی اومد بریزم دور و امروز دل رو به دریا زدم
رحم نکردم هرچی که خیلی وقت بود استفاده نکردم ولی امیدواربودم یه روز استفاده کنم ریختم دور
حالا بر اساس قانون مورفی از فردا باید بهشون نیاز پیدا کنم
3تا پلاستیک پر اشغال جمع کردم وسطاش مسیج میدادم دفتر خاطرات دبیرستانم هم ببنشون بود مسیج دادم به مخاطب خاص مربوطه و میگم تو هیچی نمیخای اینجا باشه؟!!!!یه عالمه چیز که فکرشو نمیکردم تو این کمده
5دیقه بعد نزدیک بود جیغ بکشم من و مخاطب خاص هم کلاس بودیم گرچه خاطره محو ازش دارم و اون یه ترم دانشگا ما بود بعد مهمان گرف تهران
تو ارایه های مربوط به برنامه نویسی که کپی شونو نگه داشتم دومیش مال اون بود
کی فکرشو میکرد اون ادم حالا تمام دنیام بشه و ایندمو باهاش بسازم تمام این سالها مقالش تو کمد من بود
خیلی جالب بود واسم

پ.ن:تمام ضمیمه های کلیک روزنامه جام جم که جمع کرده بودم ریختم دور

۲۵ خرداد ۱۳۹۱

همیشه سعی کردم یه قدم به جلو بردارم ولی گاهی در جا زدم
گاهی اشتباه فاحش کردم
گاهی منطقا میدونستم اشتباه میکنم ولی ادامه دادم
حالا دارم هم مسیری انتخاب میکنم که رفیقمه
هزاری هم همه بگن همه چیو بهش نگو راحت میگم
چون اونجوری شادترم و اون مرجان شاد و شیطون رو میخاد
دلم براش پر میزنه وقتی میبینم بخاطر من داره تلاش میکنه وشب و روز داره برنامه مینویسه
دلم پر میزنه وقتی میبینم داره سد ها رو میشکونه
دلم پر میزنه وقتی در قبال تردید های من و مامانم تشویقم میکنه به بیشتر فکر کردن و بهتر تصمیم گرفتن
دلم براش پر میکشه وقتی غصه رو تو چشاش میبینم و اون لبخند میزنه و بهم امیدواری میده
دلم میخاد ازش یه جوری تشکر کنم
وای اینو نگفتم وقتی واسم شعر میگه و سر صب برام میفرسته
وقتی دلم قیلی ویلی میره از ابراز محبتش
حس خوبیه با تمام تردید ها و ترس ها
خدا کنه پشیمون نشم و درست انتخاب کرده باشم
ولی عاشقشم

۱۵ خرداد ۱۳۹۱

همراه

شاید تعداد کسایی که هنوز اینجا رو میخونن خیلی کم باشه ولی همون چند نفر اکثرن از وبلاگ قبلیم تو بلاگفا نوشته هامو دنبال میکنن و منو تقریبن میشناسن
کلن من ادم کلیدی هستم
یعنی یه رابطه رو شروع میکردم و به دلایلی اون رابطه خاتمه پیدا میکرد و مدتها روش کلید میکردم و غصه میخوردم
اگه بی خیال دلایل انتخاب هام که چرا بی سرانجام بودن،بشیم،این کلید کردن رفتاری بود که  نتونستم کمش کنم
اعتراف میکنم که هنوزم همین طورم و وابسته میشم و ترک وابستگی برام خیلی سخته
خب همه این ها رو گفتم تا اعتراف اصلی رو بکنم
چند وقتیه که یه رابطه جدی رو شروع کردم
اونقد جدی که فکر ازدواجیم
اونقد جدی که کامل فکرمو مشغول کرده
گاهی فکر میکنم زیادی احساسی شدنم  باعث شده مصرر باشم که حتمن مال هم بشیم از لحاظ قانونی
ولی منطقم هم این شخص رو قبول داره
حقیقتش فکرشو نمیکردم زمانی با کسی تا این میزان صمیمی بشم و راحت حرف بزنم
همه چیو بگم بدون واهمه و جنبه داشته باشه
و اونم همه چیو بگه و جنبه داشته باشم
تو خلوت خودم هیچوقت نمیتوستم کسیو به عنوان شوهر تصور کنم
تصورم از شوهر یه مرد غیر منطقی عصبی و رو اعصاب راه رو بود که عمر ادمو هدر میداد و نمیزاشت ادم خودش باشه و بخاطرش باید از خودم میگذشتم و اونی میشدم که اون میخاست تا زندگیم ادامه پیدا کنه
ایده ال فکر نمیکنم چون این شخصو امتحان کردم و دیدم حرفاش فقط حرف نیس و تو عمل هم همونقدر روشن فکره که تو حرف
لحظه های خوبی کنارش دارم ولی داریم سعی میکنیم عاقل هم باشیم
گرچه خیلی از رفتارها تو گذر زمان و تو موقعیت های دشوار خودشو نشون میده ولی تا الان ازش راضیم و ازم راضیه
داریم سعی میکنیم باهم رشد کنیم و مشکلات رو حل کنیم
انتظار یه زندگی رویایی رو ندارم ولی فک میکنم همراه خوبی انتخاب کردم.
تا ببینیم چی پیش میاد

۱ فروردین ۱۳۹۱

دلم میخاد بهش بفهمونم که زندگیمو بهم ریخته
که روز و شبمو قاطی کرده
که فرت و فرت بخاطرش گریه میکنم
حالا هزاری همه بگن ارزششو نداشت
نامرد بود
ولی نمیتونم باور کنم بهم دروغ گفته بود
نمیتونم باور کنم همه اون حس های خوبی که بهم میداد ،اون شادی که بهم میداد ،اون اعتماد به نفسی که بهم داده بود ،همش به خاطر یه مشت دروغ بود و تو دلش اون چیزی نبود که به زبون می اورد
کاری کرده که دیگه فرق دروغ و راستشو نمیدونم
دلم میخاد بهش بزنگم بهش بگم حالمو
ولی دلم نمیاد
میگم بزار فک کنه من خوبم و بزار فک کنه کنار اومدم با این موضوع
بزار روز عقدش بهترین روز زندگیش باشه
من که خوب بلدم ماسک بزنم و بخندم
سرعقدش ماهم دعوتیم
فقط خداکنه بخاطر کمبود دختر تو خاندان، منم صدا نکنن بالا سرش قند بسابم
غلط کردم فکر کردم اسونه و دلبستگی چیزی نیس
سختتر از اون چیزیه که فکرشو میکردم
دلم میخاس اینجا رو مث سابق میخوند
دلم میخاس که بگه اونم دلتنگه
ولی وقتی داداشمو میبینم و میبینم اونم خیلی راحت دوس دخترشو ول کرد و ازدواج کرد و الان قربون صدقه دختره میره باهاش میخابه بدون عذاب وجدان
اون وقت وقتی حرفای خاهر دوس پسرمو یادم میارم که از ذوقمرگی دوس پسرم میگفت از اینکه از 18 سالگی همو میخاستن و الان اینقد خوشحاله که حال خودشو نمیفهمه
احساس میکنم بازی خوردم
احساس میکنم منو گیر اورده بود
دلم میخاد فقط بگه نه اینجور نبوده
نه اعتراف میکنم دلم میخاد بگه اونو دوس نداره و فقط منو واقعن دوس داره
از اینکه کنار گذاشته بشم متنفرم
کلافه ام

بچه های پلاس راس میگن خاطرات خوب بدتر از همه چیز ادمو به گا میبرن

۱۴ اسفند ۱۳۹۰

نمیدونم چرا وقتی از اتفاقی که در اینده میخاد بیافته حرف میزنم دیگه اتفاق نمیافته یعنی قانون جذب کشکه دیگه؟!!!
اون وقت من مرض دارم از این موضوع تجربه نمیگیرم و باز نمیتونم جلو زبونمو بگیرم و موضوع رو به دوستام میگم؟!

۱۲ اسفند ۱۳۹۰

خنجر

قبلن نوشته بودم ازش
از اینکه کوچکتر بود و وسوسه اینکه عاشقمه سمتش کشوند منو
روزای خوب و بد داشتیم خوشحال بودم و اعتماد به نفسم فضا بود
مریض شدم و سربازی افتاد راه دور
به شوخی گفتم مامانت زن میگیره واست برگردی
به جدی گفت اگه اینجور باشه یادت باشه نباید گریه کنیا
گفتم پس خبریه
خبری بود و جدا شدیم
فک نمیکردم اونقد سخت باشه
روز نامزدیش شیک کرده بودم اونقد که مامانش دفه بعدی که منو دید اینقد قربون صدقه خودم و تیپم رفت اینقد ازم تعریف کرد که شرمنده شدم
روز نامزدیش بیشتر کاراشو من کردم
سفره بزار و جمع کن ظرفارو بشور اونقد که تا یه هفته ماهیچه هام گرفته بود و نمیتونستم راه برم
روز نامزدیش قبل اینکه برن خونه دختره تو اشپزخونه نشسته بود و کراواتش کج شده بود
براش درستش کردم
اینگار دارم واسه شوهرم زن دوم میگیرم
بهش گفته بودم میمیرم از حسودی اگه اون دختره رو پیشش ببینم
ولی توقع نداشتم اونقد ذوق زده ببینمش
با دختره که از در اومد قلبم تیر میکشید
ولی تیر اخر وقتی بود که داشت باهاش میرقصید
چشاش برق عشق داشت
بهم گفته بود قبل من از اون خاستگاری کرده بود ولی جواب رد گرفته بود و بعد 5 سال حالا دختره بهش پیشنهاد داد دوباره جلو بیاد و اون منو ول کرد و رفت سمت اون
چه شبی بود هنوز از یاداوریش پشتم میلرزه
فقط خدا خدا میکردم که اون شب تموم شه
بغضمو به سختی میخوردم اونقد قورت داده بودمش که گلوم درد میکرد
رقصیدم و شادی کردم موقع خدافظی تو چشمای خندونش خندیدم وارزوی خوشبختی کردم واسش
و تا چهار صب تو اتاقم زار زدم
حالا که چند هفته ای از این ماجرا گدشته و نگران برخورد دیگمون تو عیدم هر روز و هر شب از خودم میپرسم چرا؟؟؟
دوستام معتقدن چون من همیشه بی اعتنا بودم با کسی شرط بسته بود که منو بدست بیاره
یکی دیگه میگه افتخار هر پسر تعداد دخترای سختیه که بدست اورده
اون یکی میگه همشو دروغ گفته
من با یاداوری برق چشاش هر روز بیشتر خورد میشم و یادم میاد که میگفت هر دختری قابل دسترسیه
حالا این منم که دیگه هیچ حرفی رو باور نمیکنم
حتی اگه طرف راست بگه
یه چیزی درونم از بین رفته که وقتی با دوس پسر قبلیم بودم و دو سال وخرده ای با اینکه تموم شده بود همه چی عاشقش بودم
دلم میخاد فقط ازش بپرسم چرا؟؟؟
روت میشه تو چشام نگاه کنی؟
روت میشه نگامو تحمل کنی؟
از خودم و سادگیم و حماقتم و زودباوریم متنفرم