۱۷ شهریور ۱۳۹۱

به هم ریخته ام
یکی از دوستانم رازی رو بامن در میون گذاشت و نظرمو میخاس خودش توش مونده بود و من دهنم باز موند که چی بگم
حکایت اره تو ماتحت گیر کرده است!!!
هیچ فکری به سرم نزد ولی از داغونی اون داغون شدم
قبلن به یکی از دوستام یه پیشنهاد دادم و بعدن مشخص شد نباید نسخه خودمو واسه اون میپیچیدم
حالام نمیدونم چی درسته
گرچه کلن قضیه راه حل نداره
و باید صورت مسئله پاک شه
الان شنیدم کانادا هم سفارتشو بست نکنه واقعن جنگ شه و بمیریم
اونوقت تمام ارزو ها و نوستالژیام از بین میره
اون وقت دیگه فرق نداره که تو لذتتو از زندگی بردی یا نه
خیلی وقته که دیگه خبر نمیخونم وقتی کاری از دستم برنمیاد خوندن چه فایده داره
خبر داشتن از یه دزدی جدید از یه خیانت تازه از یه مشکل و حماقت نو
سرمو تو برف کردم و از بی خبریم شاد بودم و حالا دوباره موج نگرانیم برگشته
بدخلقم
انگیزه و انرژی شروع یه هفته پرکار رو ندارم

هیچ نظری موجود نیست: