۲۲ دی ۱۴۰۰

 نمیخام نقش قربانی رو‌برعهده بگیرم ولی عمیقا احساس تنهایی و ترس میکنم 

چندماهی هست که استانبولیم و محمد درحال اپلای کردن برای شرکت های مختلف

مرخصی زایمانم رو به اتمامه و درخواست مرخصی بدون حقوق هم ممکنه رد بشه و‌خیلی زود مجبور به استعفا بشم 

تمام مدت با بچه که یا رو پام خوابه یا منو به چشم همبازی میبینه سرو کله میزنمتمام مدت از گوشیم لالایی گنجشک لالا پخش میشه 

شبها توی یه جای کم میخابم، چون اینجوری بچه راحتتر میخابه و وقتی بیدار میشه مجبور نیستم از روی تخت بیام پایین 

شبی حداقل پنج بار بیدار میشم و بچه رو میزارم رو پام تا بخابه 

اموزش خوابیدن به گا رفته و خودش نمیتونه خودشو بخابونه 

حرف زدنم با دیگران به تماس های تصویری محدودشده و خیلی کم میتونم از خونه برم‌بیرون 

تفریح و سرگرمیم شده توییتر و اینستا 

گاهی هی رفرش میکنم که یه مطلب اموزنده پیدا کنم ولی هیچی نیست 

چیزایی که دوست داشتم در دسترسم نیست 

نمیتونم تی وی ببینم یا کتاب بخونم 

از پادکست خوشم نمیاد و هیچ چیز دیگه ای به ذهنم نمیرسخ که خودمو ارتقا بدم 

ترسم از. همینه، این بچه انتخاب منه ،ولی این ایزوله شدن و محدود شدن فقط به کارای بچه باعث میشه دوسال دیگه هیچ حرف جدیدی نداشته باشم

ترس از دست دادن کارم در حالیکه حقوق اش درمقابل حقوق محمد ناچیزه هم ترسناکه 

من ادم عادتم، به هرچی عادت کنم سخت دل میکنم، چه کارکردن توی یه شعبه باشه ،چه‌کنار گذاشتن یه عادت

ولی میترسم اگه محمد نباشه تو خرج زندگیم بمونیم 

هیچ هنری بلد نیستم، هیچ توانای پول دراوردن در خودم‌نمیبینم، حتا نمیتونم یه زبان رو یاد بگیرم، احساس بی سوادها رو دارم 

بچم پنج سال دیگه در مورد من چی فک میکنه؟ حریم امنمو دارم از دست میدم و داریم مهاجرت میکنیم به جایی که هیچی ازش نمیدونم 

محمد پیشرفت میکنه و‌من در چاله خاله زنکی و غیبت های بیهوده غرق میشم











۳ دی ۱۴۰۰

 خیلی وقته اینجا نبودم، یه مختصری تو بلاگفا نوشتم ولی کلا کم حرف شدم 

اپدیت جدید از خودم اگه بخام بدم مهمترینش نیکی خانوم هفت ماهه است 

که احتمالا باعث شه کار رو بزارم کنار، گرچه چقدر به فضای تنهای بدون صدای بچه و صدای لالایی نیاز دارم 

تلاش برای مهاجرت که همزمان انجام میدیم،  هرچند زبانم به طرز غم انگیزی بده و احساس میکنم هیچ وقت نمیتونم از پسش برییام شاید شب خوبی برای نوشتن انتخاب نکردم ولی 

دلم برای دوستای قدیمم تنگ شدش 






۲۶ بهمن ۱۳۹۷

از اخرین نوشتم خیلی میگذره،خیلی چیزا تغییرکرده ولی من...من هنوز همون ادم قبلیم
یکم بزرگترشدم ولی درونم هنوز همونم
هنوزم همون قدرحساس و ایده ال گرا 
زندگیم روال گرفته،انتخابم برای زندگی مشترک خیلی خوب بوده و زندگیم ارومه
نقل مکان کردیم تهران و راضیم
وتصمیم بزرگ زندگیم رو گرفتم و میخایم بچه دار بشیم
البته دکترم نقش تاثیرگذاری داشت با ازمایشاتش و ترسوندنم که تاخیر بیشتر امکان بچه دارشدنم رو به شدت کاهش میده
یه سری فاکتورهایی هم از ازمایشم به عنوان دلیل میاورد که نفهمیدم چی بود
کلن دکترجماعت یع سری چیزا رو تند تند میگن و قبل اینکه تحلیل کنی چی گفته بعدی رو میگه ولی تهش این بود که یع چیزیم باید بالای ۱۰ میبوده ولی مال من ۷ هستش و به اضافه یه سری مسایل دیگه باید تصمیم بگیرم میخام بچه رو یا نه
حقیقتش با اینکه از ارامش و بی خیالی الانم بشدت راضیم ولی دوست نداشتم وقتی پیرمیشم بچه نداشته باشم و نمیتونستم مطمئن باشم که بعدا پشیمون نشم بنابراین تصمیم گرفتم که بالاخره که میخام بیارم پس گور پدر نگرانی اینکه اگه قحطی بیاد، اگه گشنه موندیم ،اگه جنگ بشع،وخیلی اگه های دیگه که زندگی تو این مملکت نفرین شده وادارت میکنه بهش فکر کنی،بشم و بچه بیارم
چون دوست دارم اونم طعم عشق رو بچشه
این تصمیم رو تنهایی توی یه کافی شاپ گرفتم و فکر کردم دوس دارم اونم طعم بستنی شکلاتی و کیک رو بچشه
محمد کلن نظرخاصی نداشت و تصمیم رو به عهده من گذاشت چون بیشترین تاثیر رو روی زندگی من داره
گرچه خیلی قبلتر در مورد یه نفر دیگه رو به این دنیا اوردن با خودش کنار اومده بود 
خلاصش اینکه یه ماهی هست که در تلاشیم
مثل مونیکا تو فرندز یه هفته هرروزش دهنش رو سرویس کردم که الان موقع تخمک گذاریمه و باید سکس کنیم محمد تو  خواب هم نمیدید اینقدر هر روزبگم بیا ...!
باید از تاریخ پریود قبلیم بگذره تا مطمن شم حامله ام یا نه
ولی از پیامدهای ناگوارش این بود که مجبور شدم ناخن های کاشت خوشگلمو از دست بدم و الان شبیه چلاقام با یه سری ناخن نرم که هیچ کاری نمیتونم باهاشون بکنم
خیلی وقتا پشیمون میشم و میگم بیخیال بچه دارم زندگیمو میکنم ولی عین یه بازی بهش حس دارم بدون اینکه به عواقب ترسناک مسئول بودن درقبال یه موجود زنده فک کنم
باشد که چه پیش آید
 پ.ن:خیلی دلم میخاد به وبلاگ بلاگفام رو دوباره دسترسی داشته باشم ،پیام هم دادم بهشون ،ایمیل که برای دوباره فرستادن پسوردم داده بودم تو یاهوبود و پس ورد اونم فراموش کردم،هرچی تلاش کردم جیمیلم  رو دادم بهشون که فقط یه"ر" فرق داشت و اسمم و هر کوفت دیگه ،مسئولش راضی نشد و فقط گفت میتونم بهت بگم که اول پسوردت "ب" هستش که اونم هرچی حدس زدم اشتباه بود،کسی راه کمکی میدونه که کمکم کنه،خیلی خیلی خیلی خوشحال میشم 

۱۹ مرداد ۱۳۹۵

بی هوا

دلم بی هوا هوای گریه میکنه و زمان بین گرفتن دلم و پرشدن چشام به ثانیه نمیرسه
مثل همیشه باخودم حرف میزنم که چته؟همیشه همینطور بودم همیشه حس میکردم یکی تو مغزم زندگی میکنه و این بدن و این قیافه عاریه اس و مال من نیس و من این شکلی نیستم،من تو این موقعیت نیستم،من اصلی،یه جا اون تو ،قایم شده و مجبوره که پنهون کاری کنه و این قیافه رو تحمل کنه و توقع داشتم دیگران اون ادم درونمو ببینن
یه پلان مردان سیاه پوش همش جلوی چشممه اونجا که یه موجود فضایی رو میکشن و سرش رو باز میکنن یه موجود نحیف و پیر تو سرش نشسته
همه چی زیادی مثل خواب میمونه ،مثل خواب های پر از جزئیات هر شبم ،شایدم اون ادم درونم که نمیدونم دختره یا پسره ،پیره یا جوونه ،اون وسط دلم زندگی میکنه و دستور میده و فیلم تماشا میکنه هرشب برخلاف اون که خود مرجان واقعیم اصلن فیلم تماشا نمیکنه
گاهی میخام بزنم سیم اخر و همه چیو بگم بعدش میگم خب که چی؟زندگی برات نامردی زیادی کرده؟!برای خیلیا بدتر از تو کرده تازه مال تو الان روی خوششو داره نشون میده
میخای بگی تا بعدش بگی من یه قربانی ام و اینکه الان این شخصیت رو دارم دستاورد مهمیه؟دنیا اینو به تخمشم نیس هربلایی که سرت اومده مال گذشته اس تموم شده گفتنش دردی دوا نمیکنه ،ولی ویر اینکه موضوعی هس که تا الان بیانش نکردم ولم نمیکنه
شاید حتا نوشتن الانش از کرم ریختنمه که اگه محمد یه بار اینجا رو خوند بپرسه موضوع چیه من ناچار شم بگم یا اینکه بگم من خیلی راز دارم
گاهی واقعن احمق میشم از خودم حرصم میگیره از اینکه درونم یه موجود دیگه هس که قضاوتم میکنه و وادارم میکنه خوب باشم
اصن چرا باید خوب بود؟!چرا باید محافظه کار بود؟!چرا نباید گفت گور پدر دنیا و مردمداری و نظر بقیه
اصلن نمیدونم چی میخام و این مسخره اس اصلن نمیدونم چی میخاستم بگم اصلن ولش...چه اهمیتی داره

۱۸ خرداد ۱۳۹۵

عذاب وجدان

اگه یهو ازم بپرسن از انجام چه کارهایی پشیمونی میتونم یه لیست بلند بالا ازش بگم ولی همش مربوط به کارهای که در حق خودم باید میکردم و نکردم یا برعکسش
ولی دوتا کار دیگه بود که در حق دیگران انجامش ندادم
یکیشو اون لحظه عقلم نرسید و یکیشو سعی کردم برخلاف اون چیزی که دلم میگه برخوردکنم و تو ذهنم میگفتم توی این دوره زمونه نباید خوبی کنی و مردم سواستفاده میکنن
یکیش یه پسربچه  گریون بود که خونشون رو گم کرده بود و باهاش حرف زدم ولی واینستادم تا خونشو پیدا کنه
یکی دیگه اش صبح جمعه بود و با دوستم داشتم میرفتم کلاس یه پیرزن خیلی پیر یه کاغذ باشماره دستش بود و بهمون گف میشه بهش زنگ بزنیم دوستم مردد بود ولی من یادم اومد که شنیده بودم یه نفر اینکارو کرده و طرف 3 ساعت با تلفنش حرف زده و اینجوربود که تصمیم گرفتم بگم ما تلفن نداریم...
هنوز از یاداوریشون خجالت میکشم

۲۴ اسفند ۱۳۹۴

خخخخخر

بانک خر است
مشتری که 4 صبح میادصف وایمیسه خراست
همکاری که میپیچونه خراست
کار کردن خر است
صب زود بیدار شدن خر است
کلن زندگیمون خر تو خر است

۲۰ مهر ۱۳۹۴

انار

همانا از نعمت های خدا ،شوهری است که انار دون میکنه میزاره تو یخچال  که هر وقت دلت خواست بری بخوری

پی نوشت:دلتون بسوزه من یکی از نعمت های خدارو دارم،خوبشم دارم