دلم بی هوا هوای گریه میکنه و زمان بین گرفتن دلم و پرشدن چشام به ثانیه نمیرسه
مثل همیشه باخودم حرف میزنم که چته؟همیشه همینطور بودم همیشه حس میکردم یکی تو مغزم زندگی میکنه و این بدن و این قیافه عاریه اس و مال من نیس و من این شکلی نیستم،من تو این موقعیت نیستم،من اصلی،یه جا اون تو ،قایم شده و مجبوره که پنهون کاری کنه و این قیافه رو تحمل کنه و توقع داشتم دیگران اون ادم درونمو ببینن
یه پلان مردان سیاه پوش همش جلوی چشممه اونجا که یه موجود فضایی رو میکشن و سرش رو باز میکنن یه موجود نحیف و پیر تو سرش نشسته
همه چی زیادی مثل خواب میمونه ،مثل خواب های پر از جزئیات هر شبم ،شایدم اون ادم درونم که نمیدونم دختره یا پسره ،پیره یا جوونه ،اون وسط دلم زندگی میکنه و دستور میده و فیلم تماشا میکنه هرشب برخلاف اون که خود مرجان واقعیم اصلن فیلم تماشا نمیکنه
گاهی میخام بزنم سیم اخر و همه چیو بگم بعدش میگم خب که چی؟زندگی برات نامردی زیادی کرده؟!برای خیلیا بدتر از تو کرده تازه مال تو الان روی خوششو داره نشون میده
میخای بگی تا بعدش بگی من یه قربانی ام و اینکه الان این شخصیت رو دارم دستاورد مهمیه؟دنیا اینو به تخمشم نیس هربلایی که سرت اومده مال گذشته اس تموم شده گفتنش دردی دوا نمیکنه ،ولی ویر اینکه موضوعی هس که تا الان بیانش نکردم ولم نمیکنه
شاید حتا نوشتن الانش از کرم ریختنمه که اگه محمد یه بار اینجا رو خوند بپرسه موضوع چیه من ناچار شم بگم یا اینکه بگم من خیلی راز دارم
گاهی واقعن احمق میشم از خودم حرصم میگیره از اینکه درونم یه موجود دیگه هس که قضاوتم میکنه و وادارم میکنه خوب باشم
اصن چرا باید خوب بود؟!چرا باید محافظه کار بود؟!چرا نباید گفت گور پدر دنیا و مردمداری و نظر بقیه
اصلن نمیدونم چی میخام و این مسخره اس اصلن نمیدونم چی میخاستم بگم اصلن ولش...چه اهمیتی داره
۱۹ مرداد ۱۳۹۵
بی هوا
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر