۷ دی ۱۳۹۰

خاطره

یهو یادش افتادم
یاد اولی دیدارمون
تلویزیون داشت بازیگره رو نشون میداد که قهوه میخورد و من فکر میکردم چرا من تو کافی شاپ قهوه نخوردم بعد یادم اومد خوردم
یادم اومد باورم نمیشد از تهران بیاد اینجا
یادم اومد که رفتیم تو یه کافی شاپ بشینیم تا تصمیم بگیریم کدوم طرفی بریم
زود بود و پسره کافی شاپیه نمیزاشت بریم بالا
رفتیم بالا بالاخره
خندم میگرف از کاراش
از زل زدن تو چشام
حس جدیدی بود
قهوه رو که اوردن واسم شیرینش کرد همش زد و نگام کرد تا بخورم
هل شده بودم و از گلوم پایین نمیرفت
دستمو گرفت تو دستاش
توچشام نگاه میکرد که لباشو روشون حس کردم و قهقهه شادی سر دادم
انگار دنیا مال من بود
من بهترین حسای دنیا رو، اون روز تو اون کافی شاپ بی کلاس پایین شهر ،تو اون قهوه خونه شلوغ کنار دریا ،تو ماشینی که راننده اش اینقد شعور داشت از بیراهه بره تا هم خلوت باشه و هم طولانی تر بشه، تو اغوش اون با بوسه هاش که بی ترس و دلهره رو صورتمو و دستام و پیشونیم مینشست حس کردم
مزه اش هنوز زیر زبونمه

۱۴ آذر ۱۳۹۰

مذهب

من خونواده مذهبی دارم.یعنی پدر و مادرم مذهبی هستن و روز به روز هم خشکه مذهب تر میشن
تو ما چهارتا هرکدوم یه مدلی هستیم
خواهرم هم مذهبی هست ولی ملایم تر
دامادم هم نماز و روزش برقراره
داداشم یه مدت افراطی بود مشهد که بودیم و هر جمعه میرفت غسالخونه بهشت رضا تا با دیدن مرده ها قیامت از یادش نره
یه مدت نماز جماعتش ترک نمیشد تا اینکه رفت سربازی به کل لامذهب شد و بعد ازدواج کرد
زنش به شدت مذهبی و معتقد به نظام!!!باباش مداحه و داداشم یه مدت مذهبی میشه و یه مدت بی خیال و نماز و روزش هم یه روز میگیره یه روز بیخیالش ولی معتقد به سیستم نیس
داداش کوچیکه یه مدت بی ایمون بود و الان مدتیه نماز روزه اش رو میگیره و نامزدش هم مذهبیه
میمونه من که نماز و روزه انجام نمیدم و ابایی ندارم که بیخیال باشم
چند روز فکرم مشغول بود که شاید یکم ایمان بد نباشه
اون وقت دارم فرندز میبینم بابام تازه از روضه میاد م اخم و تخم و پرخاش که ملت دارن تو سرشوون میزنن اون وقت تو فیلم نگاه میکنی؟؟؟
هیچی نگفتم هندزفری گذاشتم
حالا دارم فک میکنم با این رفتارها اینکه از سر لجبازی کاری نکنی خیلی سخته
تو فرندز دختره دانشجو شاگرد راس میره که به مسافرت دو هفته که همه کار توش میتونه انجام بده و واسه دانشجواس
یعتنی هر چی خرابکاری دارید بکنید توی سن کم کنید تا بعدها بیخیال این قضیه شید
و الان من 26 سالمه و باید هنوز جواب پس بدم
باید خودمو حفظ کنم که روز ازدواج شوهرم نگه دست خورده ام
باید خودمو حفظ کنم که دیگران نگن بده
باید خودمو خوب نشون بدم که بتونم شوهر کنم
باید خودم نباشم چون زشته یه دختر خاسته و خیال خارج عرف داشته باشه
باید همه کارمو دزدکی بکنم
باید بابت هر کاری که میکنم عذاب وجدان داشته باشم و خودمو سرزنش کنم که ادم بدیم
باید نگران دید بقیه باشم که چی فکر میکنن
لعنت به این زندگی
ریدم بهش بخدا که این فقط اسارته

۲۴ آبان ۱۳۹۰

من یک احمقم

اینو اینجامینویسم که هر وقت نک و ناله زدم یادم بیارید
من غلط کنم دیگه دوست پسر بخام
واقعن نمیتونم درکشون کنم
باید یادم بمونه هیچ وقت به یه پسر اعتماد نکنم
به هیچ پسری

۲۰ آبان ۱۳۹۰

اشتباه

فک میکردم اسونه
باهمیم و بعد جدا میشیم و هر کدوم میریم دنبال زندگی خودمون
اینکه یکی 3 سال منو پنهونکی بخاد و هروقت میاد اینورا از خیابونمون رد شه که شاید منو ببینه
که لباس 3 سال پیشم یادش باشه
که به خاطر اینکه من رفتم کارشناسی اونم بره
که خاطرمو خیلی بخاد
برای منی که یه عمر دنبال توجه دوس پسرام دویدم خاص بود
اونقد خاص و فریبنده که بیخیال قضیه فامیلی شدم
بیخیال قضیه این که چشم تو چشم می افته
مثال می اورد از پسردایی و دختر داییش
که رفته بود واسه مشورت پیشش که اونم این قضیه رو امتحان کرده بود و گفته بود بعدن که ازدوج کنید مشکلی پیش نمیاد یادتون میره
تن دادم به دوستی که واقعن خیلی خوب بود
دعوا داشتیم ولی حس های خوبم داشتیم
از اول فک میکردیم اول من میرم
ولی مثل اینکه اول اون داره میره
جدا شدیم
دلمون نگران هم بود
من نگران اون که حالا تو غربت چطور کنار میاد و اون نگران من که اینقد حساسم
فکر میکردم راحته
حتی به شوخی میگفتم تو مراسم عقدش چی میخام بپوشم
دیروز تو عروسی نبود
کنار مامانش نشسته بودم
هرچند میگفت به مامانش نگفته ولی تو چشاش میخوندم که میدونه
یاد عروسی قبلی افتادم
پشت در منتظر بود تا وقتی بعد شام عروسی مختلط شد پرید اومد تو
اومد نزدیک من شست
پاشد رقصید
عالی میرقصید و من اس میدادم من چیکا کنم بلد نیستم برقصم
اس میداد ازم تعریف میکرد و مسخره بازی در می اورد
چقد حضورش شیرین بود
دیشب نبود
پسرعمه و عموهام میرقصیدن
من فیلم میگرفتم
میگفتن بیا تو هم برقص
و من چقد دلم تنگ حضورش شد
فک میکردم اسونه که تو مراسمش باشم
حتی تو ذهنم صحنه سازیش کردم
ولی دیشب تو مراسم یکی دیگه، نبودش و تصور اینکه دیگه مال من نیس چند بار چشامو پر اشک کرد
روزای سختی در پیشه چون اصلن اسون نیس

۶ آبان ۱۳۹۰

بارون

هوا بارونیه
سرده
دل مرده است
من مریضم
دوباره جراحی کردم و میترسم به بار سوم برسه
درد دارم
از ترس اینکه نکنه تو وقت بیچارگی دوباره به کسایی که خبرمو نگرفتن و پسم زدن مسسج ندم ،زدم همه شماره هاشونو پاک کردم
زل میزنم به لپ تاپم
چقد ارزوشو داشتم و از روز اول خریدش بی تفاوت بودم.
میرم تو سایتای پورنو
میخام شاید اون ادم بَدِه رو تو ذهنم بیدار کنم
فایده نداره
تمام رویاهام و خیال پردازیام خشک شدن
یاد حرف دوستم می افتم نکنه در باغ سیز نشون ادما میدی که اول برای شروع رابطه خیلی مصممن،بعدش پَسِت میزنن
راست میگه من یه ادم سست عنصر و سست اراده بیشتر نیستم که سریع پسرخاله میشه و وا میده
خیره میشم به گوشیم
تمام مسیجاشو پاک کردم
میخام بهش مسیج بدم و خودمو لوس کنم تا نازمو بکشه
یادم میاد تو پروسه ازدواجه و مسخره است تمام حرفا و قربون صدفه رفتنا
تو دلم فحشش میدم ک اخه نامرد تو که میگی دوسم داری چطو میتونی بری طرف کس دیگه؟
اون وقت میگم خفه شو از اول همین قرارو گذاشتین و تو هم بودی باید همین کارو میکردی
زنگ که میزنه با صدای شاد جوابشو میدم میخندم چون راه دور رفته و هنوز عادت نکرده و نامردی بود که دم رفتن بهم بزنم
هرچند نامردی نبود روز عمل بفهمم که داره زن میگیره
هنوز داره بارون میاد
عصر جمعه است
یه حفره بزرگ ایجاد شده که همه چیزمو تو خودش میکشه
هیچی واسم نمونده

۲۴ مرداد ۱۳۹۰

يه داستان بود بچه بودم خوندم
يه بركه بود توش 3تا ماهي بودن يه روز يه ادمي از اونجا رد ميشه و ميگه خوبه تور بيارم و اين ماهيا رو بگيرم
ماهي اول كه عاقل تر بودن قبل از برگشتن ماهيگير از يه مجرا كوچكي كه بوده شنا ميكنه و در ميره
ماهيگير زود برميگرده و تور پهن ميكنه ماهي دوم كه يكم دانا بوده به خودش ميگه غفلت كردم و دير جنبيدم و الان فقط با حيله ميشه از اين مخمصه فرار كرد بنابراين خودشو به مردن ميزنه و مياد روي اب و ماهيگير به هوا اينكه مرده ميگيرتش و پرتش ميكنه اونور ماهي با تلاش خودشو به ابراهه ميرسونه و جون سالم در ميبره
ماهي سوم ولي هيچ چاره اي نمي انديشه و اينقدر اينور و اونور ميره كه ماهيگير تورشو جمع ميكنه و صيدش ميكنه
شده حكايت ما
ميشنويم از سيستم فيلترينگ جديد و كنترل ها و محدوديت ها
اينترنتمون سرعتش كم و زياد ميشه
فيلتر بعضي سايتا براي يه مدت كوتاه كلن برداشته ميشه شايد براي ارتقا سيستم سانسورشون
مسيج تبليغ ايميل ملي مياد
هيچ نگران نميشيم
همين روزاست كه تور كشيده بشه و هممون اسير بشيم و اينترنت ملي رو بكنن تو حلقمون

۷ تیر ۱۳۹۰

حماقت4

رييسم با عوض كردن مهتابي هاي سوخته مخالفت ميكنه به خاطر اينكه سوختن اونها كمك به صرفه جويي در بيت المال ميشه

حماقت 3

در پي اومدن نامه مبني بر صرفه جويي شعب،رييسم با اين استدلال كه عموي مرحومشون تا سن 75 سالگي به راحتي زير نور فانوش قران ميخوندن و ما بد عادت هستيم،نصف بيشتر مهتابي هاي بانك رو خاموش كرد

سطح حماقت 2

رييسم پنجره كنج ديوار كه بازكردنش سخته رو همش باز ميكنه
باز شدن اين پنجره باعث بسته شدن پنجره كناريش كه به راحتي باز ميشه،ميشه
دليلش اينه كه اون گوشه هوا تجمع كرده و بايد عوض بشه

سطح حماقت1

تو تابستون توي بانك يه معضل اساسي داريم
اينكه به رييس نه چندان محترممون حالي كنيم كه كولر رو روشن كنه و پنجره ها ببنده
ايشون ولي اصلن قبول نميكنن
كولر رو روشن ميكنه و پنجره ها باز
ميگه هوا بايد جريان داشته باشه

۳ تیر ۱۳۹۰

سطح شعور

همكارم ميگه فلاني رو ميشناسي؟
اسم يكي از كشته شده هاي كهريزكو ميگه
ميگم اره 2 سال پيش تو كهريزك كشته شد
ميگه اين چند سال پيش خيلي دنبالم بود كه باهام دوس بشه و من ازش خوشم نمي اومد
بعد مكث ميكنه و بدون هيچ افسوس و تاسفي ميگه:خدارو شكر باهاش دوس نشدم وگرنه منم ميگرفتن
:|

۲۳ خرداد ۱۳۹۰

پليس امنيت

از فردا قراره دوباره گير بدن
فقط يه بار پليس گرفت منو، اونم دير وقت بود و با دوست پسرم يه جاي خلوت بوديم و ميحرفيديم
بيشتر نگران اين بودم كه خونوادمون بفهمه چه گلي به سرم بگيرم
دوست پسر گرامي خيلي خونسرد بهشون پيشنهاد رشوه داد
البته نه اينجوري
گفتن ميبريمتون پاسگاه
اين گفت من فقط 14 تومن دارم
گفتن برو از دوس دخترتم بپرس
رفته بوديم خريد
20 تومن هم من داشتم
كيفمو در اوردم
دوس پسرم داشت پولا رو بر ميداشت يه 2 تومني تو كيفم موند گفتم بيا اينم بده
زير لب يه فحش بهم داد گفت بمونه
34500 داديم تا نريم پاسگاه
پليسه داشتيم ميرفتيم بهمون گفت فكر نكنيد به خاطر پول گذاشتيم بريد اين پوله ابروتونه
دوس پسر وقتي گازشو ميگرفت و كل خاندان اونا ارادت خودشو ابراز ميكرد و من شوكه دستشو گرفته بودم و لال بودم گفت اخه اون 2 تومن چي بود ميگي اينم بده
كلن به كسخلي من غش غش خنديديم
بماند كه قرار بود واسه خونه وسيله بخرم.بنزين نداشت و كارت عابر بانكمو جا گذاشته بودم
بماند به جون كندن و كارت به كارت كردن 10 تومن جور كرديم
بماند كه اين دومين باري بود كه بيرون رفته بوديم!!!
حالا فكر ميكنم به پليس
به امنيت
به گير دادن
پر از نفرت ميشم
ميخام داد بكشم
ولي ميدونم از اين بدتراشم سرمون اومده و صدامون در نيومده و عادت كرديم
عادت كرديم
عادت كرديم
و حالا بدبختي رو عين زندگي ميدونيم
وقتي گازشو گرفت و دا

ديروز،امروز

اينجا، همين هفته پيش ،يه زن جوون،بعد از 7 8 سال حامله شده بوده ،ميره بيمارستان تا 4 قلوهاشو به دنيا بياره
براشون كلي فكر كرده، كلي ذوق داشته، كلي لذت ميبرده
اون وقت ديروز،تو اگهي فوتش نوشتند
مادر ماهان،مبين،ميثم،ماني كه هيچوقت مادر خود را نديدند...

خونريزي داخلي كرده بود و دكتر نفهميد:(
دلم پيش شوهرشه تا روز قبل خودشو خوشبخت ترين مرد دنيا ميدونست و حالا 4 بچه داره كه مادرشون هيچوقت نتونشت اونا رو بغل بگيره

۱۷ خرداد ۱۳۹۰

بدون ماسك

يكي از دلايلي كه ميخامت اينه كه باهات راحتم،خودِ خودمم
نيازي به ظاهر سازي نيس
خودمو ميشناسي
خونوادمو
عاداتمون شبيه همه
نيازي به رنگ روغن و حفظ ظاهر نيس
حتي با قيافه درب و داغون و مقنعه و مانتو و بدون ارايش بعد از 10 ساعت كار و اعصاب خوردي جوري قربون صدقه ام ميري كه شيك و پيك و ارايش كرده
حرفام سانسور نداره هرچي ميخام ميگم از گذشته و كارام و اتفاقا
قرار نيس جور ديگه اي باشم وبراي خوشايندت وانمود كنم و براي داشتنت و رضايتت خودمو قايم كنم
ممنون از اين همه درك و شعورت

۵ خرداد ۱۳۹۰

نگو چرا ميگي؟

خيلي تلخه كه حس كني حرفا فقط در حد حرفه
حتي بار هزارم باشه كه بفهمي كه حرفا قابل اعتماد نيستن ولي بازم ميشكني و اتيش ميگيري

۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۰

مسافرت مجردي

نيس كه شيراز و مشهد خيلي نزديك هم و خيلي مرتبط به همن كه من و ريحان مجبور شدي به جاي شيراز بريم مشهد
يعني ما دوس داشتيم بريم شيراز بعد خانواده گرامي گفتن اونجا اشنا نداريد و اصن ما هم ميايم ولي شما براي خودتون اونجا ازاد باشيد و بعدش برنامشون جور نشد و خودشون پيشنهاد دادن چون خاله من مشهده و يه خونه خالي هم داره بريم مشهد و حال و هوامون عوض شه
تا شنبه ايشالا اونجام و احتمالا دسترسي به نت ندارم
نذر و نيازاتونو درس بگيد كه قاطي و پاتي نشه
اگه حرم رفتم ميگم بهشون

۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۰

وينستون

يه عمر فكر ميكردم قليون كشيدم و سيگار هم كشيدم و خوشم نيومده
امروز بادوست گرامي رفتيم بيرون ميگه دوس دارم تو هم باهام سگار بكشي
كنار دريا،زير الاچيق توي هواي دلچسب نشستيم
بدم نمياد يه پك بزنم
ازش ميگيرم
ميكشم
ميگه نه اينجوري بكش
دوباره ميگيرم
دود رو كه وارد دهنم ميشه،برخلاف هميشه كه ميفرستادم بيرون ،ميكشم درون سينه ام
چنان به سرفه مي افتم كه نفسم بند مياد
بلند ميشم مچاله شدم از سيگار
يهو سرم چنان گيج ميره كه ميافتم
تازه فهميدم اين همه مدت با اينكه كم بود ولي همونم الكي و بچه بازي بوده


نتيجه گيري اخلاقي:دوستمون بسي ناباب ميباشند

۴ اردیبهشت ۱۳۹۰

فوبياي موزاييك

دچار ترس از موزاييك هاي خيس شدم!!!!
از اون روز هم افتادم دو روز مرخصي گرفتم بعد همش بارون مياد و من همش فوبياي افتادن دارم

۲ اردیبهشت ۱۳۹۰

چگونه جمعه خود را به گند بكشيم؟

در اين راستا ميتوانيد شب پنجشنبه تان را زود بخوابيد و صبح جمعه سرحال پاشويد و حوله تان را برداريد تا قبل از صرف صبحانه حمام برويد
اما....
در حمام روي نوك پا بايستيد و در اينه خودتان را بنگيرد و ناگهان
اتفاقي كه نبايد بيافتد
دمپايي زير پايتان سر بخورد و در حالي كه عضلاتتان در حالت كشيده بودند براي جلوگيري از افتادن بيشتر بكشيدشان و نتيجه ان اين است كه رگ گردنتان همانند خورد شدن استخون نرم مرغ زير دندان صدا بخورد و هم حمام كوفتتان شود و هم از صبح با گردني كه شالگردن دورش پيچيده شده و توان حركت دادن ان را نداريد در رختخاب دراز بكشيد
يعني مرده شور اين جمعه رو ببرن كه كل هفته رو منتظرشم

۲۹ فروردین ۱۳۹۰

من ديوانه ام

غرق حس عجيبيم
براي اولين بار اگاهانه دست به كاري ميزنم كه تهشو نميدونم
سعي ميكنم فكر نكنم و فكر نميكنم
اگاهانه به خودم ميگم خفه شو
ميگم بنداز دور ترس رو
بنداز دور حرف مردم رو
بنداز دور اينده نگري رو
با همين اينده نگري حالتو كوفت كردي
مهم نيست فردا چي ميشه
مهم نيس فردا پشيمون ميشي
مهم نيس فردا عذاب ميكشي
يه بار هم كه شده بزن به سيم اخر
ديوانه شدم بدجورررر
از ين حال و از اين وضع خودم ميترسم
براي اولين بار نميتونم خودمو توصيف كنم چون حتي خودم هم خودمو نميفهممم

۱۶ فروردین ۱۳۹۰

۱۳ فروردین ۱۳۹۰

سينزده به در

چندين ساله كه ما دوازدهم بيرون ميريم به جاي سيزدهم
پريشب عموهام اومده بودن خونه ما
مامان بابا كه باز رفتن سفر زيارتي!!!!
دم در موقع رفتن خودمون خودمونو دعوت كرديم خونه اون يكي عموم كه اصلان توي اين جمع حاضر نبود
خواهرم ميخاستن برگردن تهران كه سفرشون رو كنسل كردن و5 خانواده اي خراب شديم خونه عموم
فوق العاده خوش گذشت
بعد از ظهر رفتيم ييلاق و جو گرفت هممون رو و با اين بدنهاي نا اماده نزديك 3 ساعت وسطي بازي كرديم
و نتيجه اش اين شد كه نفس هم ميخام بكشم همه جام درد ميگيره
بعدشم كه بزن برقص و باز دوباره خراب شديم خونه عمو جان و 70 گيگ فيلم از پسرعمو گرفتن و ساعت 1 شب اومدن خونه
البته بسيار تعارف كردن كه شب بمونيم و سيزده رو باهم در كنيم كه داداش جان قبول نكرد
و امروز ريحان و من و داداش جان كوفتي مان باهم رفتيم چرخ زديم و
براي اولين بار سبزه گره زدم هرچند به اب نسپرديمش
باشد كه امسال بالاخره شوهرو بكنيم!!!!!!!

۱ فروردین ۱۳۹۰

تلخم
انتظار بي سرانجامي كشيدم
سال نو برام غمگين بود
مامان پاپيچ ميشه تو دلت اروم نيس چي شده؟و من فقط سكوت ميكنم
دلم پياده روي تنها ميخاد توي يه جا خلوت،حيف كه جايي خلوتي پيدا نميشه
چقد بده كه چشم به راه بموني
چقد سخته

۲۰ اسفند ۱۳۸۹

ترس

از بچگي يادم نمياد حتي ك بار هم ترسيده باشم و به اتاق مامان بابام پنا برده باشم
بچه تر كه بودم موقع خواب حتما بايد يكي دستمو ميگرفت تا بخوابم،چون هميشه فكر ميكردم اگه شب دزد بياد و بخواد منو بدزده وقتي دستم توي دست كسي باشه اون ميفهمه و نميزاره منو ببرن
حتي يادم مياد دبستان كه بودم و تازه اومده بوديم لاهيجان و محسن و مريم بهترين اتاق خونه رو صاحب شده بودن و منو تو اتاق راه نميدادن
منم كه ميترسيدم تشكمو پشت در پهن كرده بودم و يه شب اونجا خوابيدم
الان كه فكر ميكنم ميبينم چقد سنگدل بودنااا
از شب بعدش تمام جراتمو جمع كردم و رفتم تو بدترين اتاق خونه كه گرچه بزرگترين اتاق خونه بود ولي نور گيري خوبي داشت و يه طرف ديوارش پر از كمد ديواري هاي بزرگه
گرچه يه دوره نقل مكان كردم به اتاق خوبه ولي الانم توي همين اتاق بزرگه هستم گرچه روبه روي پنجره اش يه اپارتمان 4 طبقه ساختن ولي ميشه شيطان كوهو ازش ديد!!!!
از موضوع پرت نشم
هيچ وقت اونقدر نترسيدم كه برم اتاق مامان بابام
حتي اون باري كه تو خوابگاه درباره جن حرف زديم و دوشب پشت سر هم توي يه ساعت مشخص يهو در يكي از كمد ديواري ها باز شد و من سكته زدم
ديشب اوايل صبح،وقتي طبق ساعت بدنم حدود 5 بيدار شده بودم و فهميدم جمعه است و داشتم واسه خودم غلت ميزدم و فكر و خيال ميكردم و خواب بيدار بودم كه يهو
.
.
.
يه صداي مهيب و پشت سرهم اومد
فكرايي كه در كسري از ثانيه از مغزم گذشت با توجه كه داشتم خواب ميديدم توي كوهستان هستم اين بود كه امريكا حمله كرده جنگ شده حمله هواييه نيروگاهي منفجر شده و الانه كه بميرم
نفهميدم كه چطور بلند شدم و سرپا وايسادم
فقط يه لحظه يادم اومد كه بابا رفته مشهد و فقط من و مامان خونه ايم
گفتم اي واي مامانم حتما سكته كرده
پريدم تو اتاق خوابشون
نفسم بند اومده بود و يهو بغضم تركيد و گريه ميكردم و نميتونستم نفس بكشم
مامان ميگفت نترسيده
چون برق رو ديده و اون صداي رعدش بود
نشستم رو تخت گردنم اينقدر بد بلند شده بودم گرفته بودم
مامان هل شده بود نميدونست چه جوري نفسم جا بياره
به زور برام اب اورد و من نميتونستم حتي نفس بكشم
مامان بغلم كرد كنار خودش خابوند و من توي خواب هي اينگار از بلندي پرت شدم و ميترسيدم


پي اس:ديروز بانك وحشتناك شلوغ بود حدود 1000 نفر اومده بودن و من از همه بيشتر سند زده بودم
اخر وقت رييس اشغالم سر يه موضوعي به همكارم كه اون 20 30 تا كمتر از من سند زده بود گير داده بود و اشكشو در اورد ميخاست بره عروسي 5 شنبه بود طبق قانون بايد ساعت 12.30 در رو ميبست و ما تا 14.30 داشتيم پرداخت ميكرديم.ساعت 15.30 بود اون 6 بايد ميرفت عروسي تراز ازمايشي داشتيم كه خود عوضي رييس بايد انجام ميداد و ما به عنوان سياهي لشگر بايد ميمونديم ولي اون عوضي نميزاشت اين بره
عصباني شدم به رييس گفتم كاري با اين نداريم شوهرش و خونوادش منتظرشن بزار بره هر چي دهنش در اومد بهم گفت نگاش كردم و گفتم بعد اين همه كار اين رفتارتون درسته؟؟؟
حالم از اين شعبه بهم ميخوره از اون كارمنداي اشغال و عوضيش از اين رييس و معاون از مشتري هاي اشغالش
رفتم توي بالكن و گريه كردم و بيشتر دلم واسه خودم ميسوخت كه سيو ندارم كه حتي زنگ بزنم بهش تا دلداريم بده تا بهش تكيه كنم
خسته شدم بس كه به خودم تكيه كردم و مسئوليت همه چيو خودم به گردن گرفتم
خسته شدم
از اينكه هيشكيو ندارم
خيلي عذاب اوره اين وضع

۲ اسفند ۱۳۸۹

۲۸ بهمن ۱۳۸۹

هي باشمام،زبون منو ميفهمي؟؟؟؟

سرما شديد خوردم و دوروزه كه افتادم كامل
حوصله كتاب خوندن و فيلم ديدن ندارم
چشامو ميبندم و تو خودم غرق ميشم و درمورد خودم فكر ميكنم.گاهي ميبينم توصيف حالاتم چقدر شبيه كتابهايي كه تازه خوندم.مث 1984 و چندتا داستان كوتاه(اين همه كتاب خوندم چرا اسماشون يادم نمياد؟چرا حافظه ام اينقدر كند و سطحي شده؟)
بعد فكر كردم دارم از حرف ميتركم
هر ماه حدود 4 5 تا كتاب ميخرم و ميخونم و نشخوارش ميكنم ولي كسي نيس كه در موردش باهاش حرف بزنم
كسي نيس كه در مورد سياست و اتافاقاتي كه افتاده و اتفاقاتي كه ميخاد بيافته و دل نگراني ها حرف بزنم
احساس ميكنم با حرف زدن از سنگيني حجم اين همه سختي و دشواري كم ميشه
ليست گوشيمو چك ميكنم.دوستان قديميم كه ديگه خيلي وقته سراغي نميگيرن
احساس تنهايي مفرط ميكنم
دوس دارم با چن نفرشون حرف بزنم ولي هركدومشون به دليلي رد ميشه يكي جوابمو نميده يكي حوصلشو ندارم يكي حرفمو نميفهمه يكي خسته است
دلمو به دريا ميزنم و ميگم شايد فلاني حوصله گپ زدن داشته باشه و اونم سرش شلوغه
چشامو ميبندم و غرق ميشم و سعي ميكنم خودمو تحليل و تفسير كنم
حرفام و فكرام و كارايي كه اين چند وقته انجام ميدم
چيزهاي مضحكي از اب در مياد
همش در گذشته و حول و حوش يه شخص خاص و فكر كردن بهش شروع ميشه و نهي از اين كار تا خواسته تن و تعلقاتش
روياهام ته كشيده نميدونم جي ميخام ديگه چيزايي كه قبلن ميخاستم ديگه بهشون اعتقادي ندارم
واسه اينده نقشه اي ندارم
فقط شدم يه ماشين كه بايد 5.30 بيدار شه با مشتري سر و كله بزنه بياد خونه تو نت غرق شه اخبار بخونه مطلب بنويسه وبلاگ چك كنه و براي خالي نبودن عريضه پيش مامان باباش بشينه و بعد بخوابه.اين دوروز كه اين روال به هم خورده نميدومن اين ساعات طولاني رو چيكار كنم
ميبنم خيلي بادي به هرجهت شدم
فقط تصميمات كوتاه مدت ميگيرم و لحظه اي
در لحظه تصميم ميگيرم چي خوبه و چي بد بدون فكر به عاقبتش
چي بخرم و چي نخرم
حساب كتاب ماليم به هم ريخته است حوصله ندارم بشينم فكر كنم چقدر واسه چي بايد كنار بزارم
همش ميگم بعدا بعدا بعدا و اين بعدان ها كي ميرسه نميدونم
كامپيوترم به ريخته است
اتاقم به هم ريخته است
افكارم به هم ريخته است
احساس ميكنم آنرمالم
هيچ كدوم از دوستام و اشناهام اينجور نيستن
توي بانك كه كلا كتاب خوندن و اطلاعاتمو در مورد جهان و سياست مسخره ميكنن
براي اون ها مهمه كه چي مده و چي بهشون مياد و فلان وسايل ارايش خوبه
نميگم براي من مهم نيس
شايد هم اقرار كنم براي من مهمه منتها از بچگي جربزه اينو نداشتم كه بين بقيه دخترا باشم و خواسته هام مث اونا باشن واسه همين منو تو جعشون راه نميدادن ومن برخلافشون شدم
افكارم يه زمان بيشتر پسرونه بود الان دارم به تعادل ميرسم ولي بازهم گاهي فراموش ميكنم ظاهر هم مهمه
يادم ميره رژ لبمو تجديد كنم خودمو تو اينه چك كنم
تو ذهنم جمله هاي ديگه بافته بودم كه اينجا هوا رفت و يه چيز ديگه نوشتم
مخلص كلوم اينكه دارم از تنهايي تو خودم ميپوسم و دريغ از يه هم نفس كه بشه باهاش حرف زد
و فكر كرد چه خوب كه يكي ديگه هم دغدغه هاي منو داره و من تنهاي نيستم كه اينجوريم
تنهام و اين احساس منو ميترسونه و رنج ميده

۱۵ بهمن ۱۳۸۹

قول و قرار

ميخام از اين به بعد بيشتر مواظب خودم باشم
خيلي به خودم بدي كردم
بايد بيشتر هواي ِاحساس و تن و جسممو داشته باشم و نزارم زياد بهم بد بگذره و دختر كوچولوم سختي ببينه
بايد به خودم احترام بزارم و خودمو دوست داشته باشم
به قول يكي از دوستام وقتي خودمو دوست نداشته باشم چطور ميتونم يكي ديگه رو دوست داشته باشم؟

۵ بهمن ۱۳۸۹

ديدي دل به دل لوله كشي نداره!!!!
هيچي ازش نميدونستي
هيچي يعني هيچي ها
حالا كه فكر ميكني اين ندونستن ها بزرگترين كمك بود براي عاشق شدنت
عشق بدون توقع و بي چشم انداز و بدون واقع گرايي
يه دوست داشتن بدون دو دوتا چهارتا
يه چيز ساده
حس هات واقعي بودن بدون سياست و اينده نگري
حالا كم كم دارم ميفهمم كه هر چيزي كه حس ميشه و يا هر چيزي كه تو دلته يا هر چيزي كه ميخاي نبايد گفته بشه
ادم بايد تنها باشه و با يه گارد محكم دور و برش
اينجوري دورش خلوت نميشه و هيچ وقت تنها نميمونه
هرچند كه تنهاست
تلخم
تلخ ِ تلخ
عينهو زهر مار

۲۶ دی ۱۳۸۹

نامردي يعني چه؟

خيلي نامردي نه براي اينكه بي دليل گذاشتي و رفتي و اين همه سوزوندي منو
نه براي اينكه نموندي
نامردي براي اينكه رفتي و من براي دوست داشتن يك طرفه تو شماتت ميشم و حرف ميخورم و دفاعي ندارم كه از عشقم بكنم
فقط ميتونم بگم به خدا دست خودم نيس
باهام عجين شده
دلم براي داشتنت پرپر ميزنه

۲۳ دی ۱۳۸۹

عنصر نفوذي

طرف اومده تو تلويزيون داره شرح ميده كه با مو.ساد در ارتباط بوده و اموزشش دادن واسه ترور دكتر علي محمدي
اون وقت من تو اتاقم پاي كامپيوتر نشستم و دارم اخبار ميخونم و سايت چك ميكنم
صداي بابا:خودم كردم كه لعنت بر خودم باد
سكوت
صداي بابا:مرجان
من:بعله
صداي بابا:دختر معلوم هست تو كامپيوتر چيكار ميكني ؟نكنه عضو جايي شده باشي؟عجب غلطي كردم واست كامپيوتر خريدم
من:....
صداي بابا:خودم كردم كه لعنت بر خودم باد
كلا هركي بره ادم بكشه تجاوز كنه فرار كنه دزدي كنه كشته بشه ادم ربايي كنه همه و همه باعث ميشه من به عنوان فرد متهم تو ذهنشون ساخته بشم
يعني گفتم تا بدونيد چه سطح بالايي از اعتماد تو خونمون هست ها!!!!

۲۰ دی ۱۳۸۹

شكر

وسط گريه خوابت ميبره،تصور اتفاقي كه ممكن بود بيافته ديوانه ات ميكنه،خدا رو شكر ميكني ،بارها و بارها .مهم اينه كه اين اتفاق نيافتاده بقيه اتفاقا ديگه مهم نيس


50 درصد ممكن بود فردا ديگه بيدار نشم،بعد ازظهر داشتم ميخوابدم درجه بخاري رو زياد كردم و اونقدر خسته بودم كه تا فردا صبح بخوابم،يكي از دوستام زنگ زدكارم داشت بيدارم كرد.يه ساعت بعد كه اومدم تو اتاق ديدم بوي دود ميده،لوله بخاري از جاش كامل در اومده بود.اتفاقي كه امروز اون همه شكر كرده بودم براي كس ديگه اتفاق نيافتاده داشت واسه خودم اتفاق افتاد