۲۸ بهمن ۱۳۸۹

هي باشمام،زبون منو ميفهمي؟؟؟؟

سرما شديد خوردم و دوروزه كه افتادم كامل
حوصله كتاب خوندن و فيلم ديدن ندارم
چشامو ميبندم و تو خودم غرق ميشم و درمورد خودم فكر ميكنم.گاهي ميبينم توصيف حالاتم چقدر شبيه كتابهايي كه تازه خوندم.مث 1984 و چندتا داستان كوتاه(اين همه كتاب خوندم چرا اسماشون يادم نمياد؟چرا حافظه ام اينقدر كند و سطحي شده؟)
بعد فكر كردم دارم از حرف ميتركم
هر ماه حدود 4 5 تا كتاب ميخرم و ميخونم و نشخوارش ميكنم ولي كسي نيس كه در موردش باهاش حرف بزنم
كسي نيس كه در مورد سياست و اتافاقاتي كه افتاده و اتفاقاتي كه ميخاد بيافته و دل نگراني ها حرف بزنم
احساس ميكنم با حرف زدن از سنگيني حجم اين همه سختي و دشواري كم ميشه
ليست گوشيمو چك ميكنم.دوستان قديميم كه ديگه خيلي وقته سراغي نميگيرن
احساس تنهايي مفرط ميكنم
دوس دارم با چن نفرشون حرف بزنم ولي هركدومشون به دليلي رد ميشه يكي جوابمو نميده يكي حوصلشو ندارم يكي حرفمو نميفهمه يكي خسته است
دلمو به دريا ميزنم و ميگم شايد فلاني حوصله گپ زدن داشته باشه و اونم سرش شلوغه
چشامو ميبندم و غرق ميشم و سعي ميكنم خودمو تحليل و تفسير كنم
حرفام و فكرام و كارايي كه اين چند وقته انجام ميدم
چيزهاي مضحكي از اب در مياد
همش در گذشته و حول و حوش يه شخص خاص و فكر كردن بهش شروع ميشه و نهي از اين كار تا خواسته تن و تعلقاتش
روياهام ته كشيده نميدونم جي ميخام ديگه چيزايي كه قبلن ميخاستم ديگه بهشون اعتقادي ندارم
واسه اينده نقشه اي ندارم
فقط شدم يه ماشين كه بايد 5.30 بيدار شه با مشتري سر و كله بزنه بياد خونه تو نت غرق شه اخبار بخونه مطلب بنويسه وبلاگ چك كنه و براي خالي نبودن عريضه پيش مامان باباش بشينه و بعد بخوابه.اين دوروز كه اين روال به هم خورده نميدومن اين ساعات طولاني رو چيكار كنم
ميبنم خيلي بادي به هرجهت شدم
فقط تصميمات كوتاه مدت ميگيرم و لحظه اي
در لحظه تصميم ميگيرم چي خوبه و چي بد بدون فكر به عاقبتش
چي بخرم و چي نخرم
حساب كتاب ماليم به هم ريخته است حوصله ندارم بشينم فكر كنم چقدر واسه چي بايد كنار بزارم
همش ميگم بعدا بعدا بعدا و اين بعدان ها كي ميرسه نميدونم
كامپيوترم به ريخته است
اتاقم به هم ريخته است
افكارم به هم ريخته است
احساس ميكنم آنرمالم
هيچ كدوم از دوستام و اشناهام اينجور نيستن
توي بانك كه كلا كتاب خوندن و اطلاعاتمو در مورد جهان و سياست مسخره ميكنن
براي اون ها مهمه كه چي مده و چي بهشون مياد و فلان وسايل ارايش خوبه
نميگم براي من مهم نيس
شايد هم اقرار كنم براي من مهمه منتها از بچگي جربزه اينو نداشتم كه بين بقيه دخترا باشم و خواسته هام مث اونا باشن واسه همين منو تو جعشون راه نميدادن ومن برخلافشون شدم
افكارم يه زمان بيشتر پسرونه بود الان دارم به تعادل ميرسم ولي بازهم گاهي فراموش ميكنم ظاهر هم مهمه
يادم ميره رژ لبمو تجديد كنم خودمو تو اينه چك كنم
تو ذهنم جمله هاي ديگه بافته بودم كه اينجا هوا رفت و يه چيز ديگه نوشتم
مخلص كلوم اينكه دارم از تنهايي تو خودم ميپوسم و دريغ از يه هم نفس كه بشه باهاش حرف زد
و فكر كرد چه خوب كه يكي ديگه هم دغدغه هاي منو داره و من تنهاي نيستم كه اينجوريم
تنهام و اين احساس منو ميترسونه و رنج ميده

هیچ نظری موجود نیست: