۷ دی ۱۳۹۰

خاطره

یهو یادش افتادم
یاد اولی دیدارمون
تلویزیون داشت بازیگره رو نشون میداد که قهوه میخورد و من فکر میکردم چرا من تو کافی شاپ قهوه نخوردم بعد یادم اومد خوردم
یادم اومد باورم نمیشد از تهران بیاد اینجا
یادم اومد که رفتیم تو یه کافی شاپ بشینیم تا تصمیم بگیریم کدوم طرفی بریم
زود بود و پسره کافی شاپیه نمیزاشت بریم بالا
رفتیم بالا بالاخره
خندم میگرف از کاراش
از زل زدن تو چشام
حس جدیدی بود
قهوه رو که اوردن واسم شیرینش کرد همش زد و نگام کرد تا بخورم
هل شده بودم و از گلوم پایین نمیرفت
دستمو گرفت تو دستاش
توچشام نگاه میکرد که لباشو روشون حس کردم و قهقهه شادی سر دادم
انگار دنیا مال من بود
من بهترین حسای دنیا رو، اون روز تو اون کافی شاپ بی کلاس پایین شهر ،تو اون قهوه خونه شلوغ کنار دریا ،تو ماشینی که راننده اش اینقد شعور داشت از بیراهه بره تا هم خلوت باشه و هم طولانی تر بشه، تو اغوش اون با بوسه هاش که بی ترس و دلهره رو صورتمو و دستام و پیشونیم مینشست حس کردم
مزه اش هنوز زیر زبونمه

هیچ نظری موجود نیست: