۱۳ شهریور ۱۳۹۱

یهو دلم گرفت
ترسیدم شاید
دوباره دلم اشوب شد
چند روز گذشته بیخیال تورم و بدبختی و مشکلات شدم
حتی بی خیال ستاره دار شدن و سخت شدن و ناامیدی زندگی دیگران
خاستگاری خوبی بود
پدر و مادرم محمدو پسندیدن
مادر اونم راضی بود
حس کردم داره همه چی باکمترین مشکل پیش میره
حاضر شدم حتی با برادرام هم در این مورد بحث کنم
چون تصمیم دارم زندگی محکمی رو شروع کنم
گفتم نظراتو بشنوم و همون اول کاری نگفتم رندگی خودمه
ولی حرفای گاه و بیگاه و بحثای پدر و مادرم با برادر و خاهرم و بحث سر این موضوع این حس رو به من میده که صغیرم و اونا باید برام تصمیم بگیرن
شاید خستگم بابت کتاب نبرد باشیاطینه که دارم میخونم فکرمو مشغول و خسته میکنه
بذ خلقم

هیچ نظری موجود نیست: