۲۶ خرداد ۱۳۹۱

امروز شخصیت کدبانوم فرماندهی میکرد و از صب افتادم به جون کمدام
خیلی وقت بود میدونستم وسایل بی مصرف زیاد دارم ولی دلم نمی اومد بریزم دور و امروز دل رو به دریا زدم
رحم نکردم هرچی که خیلی وقت بود استفاده نکردم ولی امیدواربودم یه روز استفاده کنم ریختم دور
حالا بر اساس قانون مورفی از فردا باید بهشون نیاز پیدا کنم
3تا پلاستیک پر اشغال جمع کردم وسطاش مسیج میدادم دفتر خاطرات دبیرستانم هم ببنشون بود مسیج دادم به مخاطب خاص مربوطه و میگم تو هیچی نمیخای اینجا باشه؟!!!!یه عالمه چیز که فکرشو نمیکردم تو این کمده
5دیقه بعد نزدیک بود جیغ بکشم من و مخاطب خاص هم کلاس بودیم گرچه خاطره محو ازش دارم و اون یه ترم دانشگا ما بود بعد مهمان گرف تهران
تو ارایه های مربوط به برنامه نویسی که کپی شونو نگه داشتم دومیش مال اون بود
کی فکرشو میکرد اون ادم حالا تمام دنیام بشه و ایندمو باهاش بسازم تمام این سالها مقالش تو کمد من بود
خیلی جالب بود واسم

پ.ن:تمام ضمیمه های کلیک روزنامه جام جم که جمع کرده بودم ریختم دور

هیچ نظری موجود نیست: