۵ شهریور ۱۳۹۱

از هفته پیش شروع شد سرحال و خندون بودیم و بحث رسید به مقایسه ما و بچه های همسایه های سابقمون تو مشهد
خنده من و افتخار که وضعیت ما از اونا بهتر شد
سرپایین و نگاههای سرافکنده اونا
بحث با بغض و گریه من تموم شد
دلم شکسته بود و به خودم حق میدادم این بار این من نباشم که میبخشم
ولی فرداش سعی کردم عادی باشم
ولی یه چی تو دلم شکست
بییشتر اوقات تو اتاقمم و غذام خیلی خیلی کم شده و دیگه سرحال نیستم
محمد پنجشنبه میاد خونمون
اگه اسمون به زمین نیاد و مشکلی پیش نیاد
نگرانیم مضاعف شده
رابطه خراب الان من و باباو مامانم به ضرر محمد میشه
نمیتونم جو رو واسش اروم کنم
رفتارها و نگرانی های مامان بابا رو نمیتونم کم کنم
عصبیم و احساس میکنم تحت فشارم
صرم کم شده و بی حوصله ام
یکم ارامش خیال میخام

هیچ نظری موجود نیست: