۲۱ تیر ۱۳۸۹

كسري صندوق

بانك غلغله است
فرصت نفس كشيدن هم نداري
مشتري ها بعضي ها روي اعصابت لي لي ميرن
اعصاب سر وكله زدن نداري
پيرمرد مهربون ماههي پيش مياد
از لبخندش خوشت مياد
همون كه واسم گل و گوجه سبز اورده بود و تو سكوت فقط بهم لبخند زده بود
يه پلاستيك مشكي ميزاره رو ميزم
ميگم شرمنده نكنيد منو اينقدر
ميخنده
عاشق لبخندشم
مث بابابزرگاي تو فيلما ميمونه
پولشو ميدم و ميره
تو پلاستيك وسط برگهاي درخت انجير چندتا انجير واسم اورده
ذوق ميكنم و هر هر ميخندم
انرژيم بيشتر ميشه
ولي اخرش ديگه از كت و كول افتادم
به جاي همكارم كه مرخصي زايمان رفته يه همكار كمكي واسمون فرستادن
خانومه رسمي و ادعا داره كه 10 سال تحويلداري كرده
تو كتش نرفته كه پشت سند بنويسه به هر كي چقد پول ميده
و اخر وقت گند قضيه بالا مياد
خانوم 230 هزار تومن كم مياره
به همين سادگي به همين خوشمزگي خستگي تو تنمون موند.
فردا شلوغه به رييسمون ميگيم نيرو كمكي نميخايم
خودمون از پسش بر ميايم


دلم ميخاد حرف بزنم ولي نميتونم


هیچ نظری موجود نیست: