۲۹ تیر ۱۳۸۹

سرانجام

احساس ميكنم هر روز زندگيم  بيشتر شبيه كاركتر كتاب 11 دقيقه پائيلو كويئلو ميشه
خدايا ميشه بس كني؟؟؟



بعدن نوشت:تقريبا داستانش تو اين مايه هاست:يه دختر برزيلي از تجارب عشق بازي ها و س..ك..س و اينكه فكر ميكنه هيچ كسي مث خودش نميتونه به خودش لذت بده و شايد تنها كسي كه دوسش داشته يه پسره مدرسه ايش بود كه بي هيچ حرفي منتظر ميموند كه باهاش راه بياد و اينكه اون بعدها افسوس ميخوره كه كاش به بهانه خودكار گرفتن باهاش حرف ميزد.يه مدت توي يه كتاب فروشي كار ميكنه صاحبش بهش پيشنهاد ازدواج ميده و اين واسه تعطيلات ميره كنار دريا،اونجا يه مرد سوييسي بهش پيشنهاد كار ميده  كه توي كافه تو سوييس برقصه و دخختره به دنبال روياي زندگي بهتر ميره و صاحب كتاب فروشي بهش ميگه هر وقت كه برگرده پيشنهادش سر جاشه
تو سوييس سامبا ميرقصه طي يه سري مسايل كه الان يادم نمياد از اون كافه بيرون مياد و از ناچاري به خوودفروشي رو مياره و هر روز به خودش وعده ميده كه يه روز پول جمع ميكنه و برميگرده و با مرد كتاب فروش ازدوااج ميكنه ولي خجالت ميكشه كه برگرده....
تنهايي و بي كسي دخترك و اينكه حس هايي كه اون زودتر از ديگران كشفشون كرده بود و دنبالشون بود رو ،هيچ وقت بدست نمياره و هيچ وقت از داشتن يه فرد واسه خودش لذت نميبره و زندگيش گره خورده واسم اشنا و ملموس بود
نتونستم اون جور كه اين رمان و بعضي از تيكه هاش توي ذهنم نشسته رو خوب بيان كنم
بايد خوند تا فهميد حس هاي سرگشتگي و گيجي بين روابطي كه به اميدي شروع ميكنه
خيلي وقت پيش خوندمش ولي خيلي وقتا خودمو باهاش مقايسه ميكنم
منم به يه زندگي عادي و كسل كننده ولي اروم و مطمئن پشت پا زدم و چشم به اينده اي دوختم كه هر روزش بدتر داره ميشه
حوصله ندارم بيشتر توضيح بدم چون فايده اي هم نداره و بيشتر مبهم ميشه قضيه
وسطش يه نكته پررنگ توي ذهنمو سان..سور كردم.

اخطار:پيشنهاد دكتر رفتن عواقب خطرناكي در پي دارد!!!!!!!!

جوك سال:تو ماشين موقع برگشت با راننده دعوا گرفتم،كلا امروز تو بانك فقط دو نفر بوديم و من مجبور بودم روي 3 تا كامپيوتر مختلف كه هركدوم كار جداگانه اي انجام ميدادن جابجا بشم،كه در حين يكي از اين جابجايي ها صندلي افتاد و من به زحمت ميز رو گرفتم كه پخش زمين نشم!!!
معاون جان كه هم روي اعصابم قدم ميزد.كلا اين شعبه يه معاون درس و حسابي نداره!!!
فكر كن حسابو بستم و خزانه گرفتم دارم بقيه كارا رو ميكنم به رييسم ميگه مگه خزانه  خونده(يعني درسته) كه داره حساب ميبنده
اخه مرتيكه فكر ميكني من توي اون گاو صندوق دارم چه غلطي ميكنم شك داري خودت لشتو بيار ببند
خوبه وظيفه من نيس حساب ببندم و شماها از گشادي تون انداختين گردن ما
توي راه راننده به جاي كمربندي ميزنه از داخل شهر مياد بهش ميگم من هر روز اين مسيرو دارم ميرم و ميايم و ترجيح ميدم سر ايستگاه معطل شم ولي تو ترافيك بين شهري و مسافر پياده و سوار كردن معطل نشم
ميگه به من چه برو سر دلال داد بزن من تازه اينجا كار داشتم و به خاطر شما مسيرمو دارم دور ميكنم
ميگم لطف ميكنيد!!!!!
تا حالا سابقه نداشت من سر يكي اينقدر داد و بيداد كنم!!!!!فردا اگه همون دلاله لش داشته باشه مخشو پياده ميكنم
حالا همه اينها رو گفتم تا بگم توي اخرين خيابون مونده به خونمون ديدم يه چيزي گفت تق!!!!
و پاشنه كفشمان در خيابان شكست!!!!!
تصور كنيد رو نوك انگشت راه ميرفتم تا تعادل داشته باشم!!!!
خدارو صد هزار مرتبه شكر هيشكي اون موقع توي خيابون نبود!!!
خدا بسي رحم نمود
 

۱ نظر:

سلمان گفت...

خب یه پست کوچولو راجع به کاراکترش بنویس واسه ماها که کتاب رو نخوندیم