۲۷ مرداد ۱۳۸۹

مزدوج ميشويم

خب لباساتونو بدوزيد كه گفته حداكثر تا ابان شوهر ميكنم!!!!!!

لامصب يهو وسط كار ميگه مريم كيه؟


 قيافه من شبيه علامت تعجب ميشه
ميگه يه خبر خوب از مريم بهت ميرسه و تو هم توش شريك ميشي
تو دلم ميگم حتما خواهرم ميخاد حامله شه
خلاصه يه ربع حرف زد كه مهمترينش همين شوهره بود كه گفت يا 6 روز ديگه يا 16 يا 26 روز ديگه يكي پيدا ميشه!!!!!!
جدا از درستي يا ناردستي حرفاش كلي با دوستم خنديديم و مسخره بازي در اورديم
حال داد
تجربه اي بود در نوع خودش

پي اس:هوا بشدت گرمه و بعد يه عالمه معطل شدن اونجا و موقع برگشت در به در دنبال اب ميگرديم
اخرش جلوي مغازه يخ در بهشت وايميسيم
اولي مغازه با اينكه داشت نفروخت بهمون
دومي ميگم ميزاريد بريم بالا بخوريم؟
ميگه نه خانوم دردسر ميشه بريد توي اين كوچه بغلي
دوستم ميگه مگه ميخايم مواد بكشيم كه اينجوري دزدكي
پسره لبخند تلخ ميزنه ميگه چيكار كنيم ديگه
و اين چنين بود كه ما عينهو دزدا دزدكي يخ در بهشت خورديم و آي چسبيد آي چسبيد

پي اس:وبلاگ قديممو باز كردم و اين شعرش دلمو شكوند
ترسم از روز سياهيست
بيايي و چه سود
رفته باشم و بداني
كه چه دير آمده اي

دلم تنگشه،جاش خاليه
حس واقعيت پذيري من خيلي ضعيفه چه براي وفق پيدا كردن و قبول كردن اينكه من بايد توي اين شعبه از اين به بعد كار كنم و هنوز وقتي با كارمندا اينجا حرف ميزنم نگم شما نبايد اينكاروكنيد ما اينكارو ميكينيم و خودمو ازشون جدا ندونم و چه در قبول كردن اينكه هر چي بوده تموم شده و رفته پي كارش و كشش ندم اينقد توذهنم

۳ نظر:

عمو بهرام گفت...

شاید! من که حتمن دعوتم دیگه !
مرجان - داغونم

Unknown گفت...

یعنی الان منم دعوتم؟
خیلی بی انصافیه اگه منو دعوت نکنیا!

-------------------------------------

حالم گرفته‌ست...
خسته‌م...
انگاری که جلو نامردی‌های زندگی لعنتی دارم کم میارم...

مرجان گفت...

مرجان:اره همتون دعوتين مگه ميشه عروسي بدون دوستام باشه فقط داماده چه تعجبي كنه كه نصف بيشتر دوستاي عروس پسرن!!!!!