۵ تیر ۱۳۸۹

نقطه پايان

گاهي وقتا چاره اي جز سوختن نيست...
بالاخره تسليم شدم



پي اس:تازه از تهران اومدم
نصف ديروزو كه  تو بيمارستان و دنبال دكتر و زير سرم گذروندم و بقيه شو از درد به خودم پيچيدم و خوابيدم و يا تو دستشويي بودم

الانم تموم سقف دهنم آفت زده

خداروشكر كه خونه تنهام و مامان بابا فردا از مشهد ميان
ميتونم راحت مثل يه جنين وجودمو تو خودم جمع كنم و تمام بغضي كه توي راه گه گاه با چكيدن يه قطره اشك خودشو نشون ميداد به زور نفس كشيدن و اب خوردن قورت داده ميشدو خالي كنم
دلم ميخاد تا خود صبح گريه كنم بدون اينكه فك كنم فردا صبح قيافه ام از بس پف كرده شبيه كلوچه ميشه  و بيخيال سر درد فردا صبح  بشم و فكر  اينكه بانك خيلي شلوغه و بتونم حواسمو كامل جمع كنم
دلم ديگه حتي يه شونه واسه تكيه هم نميخاد
فقط ميخاد بخوابه و وقتي پا شد صد سال گذشته باشه و تموم غصه هاش از بين رفته باشه
طفلي دلم خيلي غصه داره ولي حوصله شماتت ها و عاقل اندر سفيه نگاه كردنا و نصيحت كردنا رو نداره
دلم فقط يه گوش ميخاد كه پيشش فقط سكوت كنه

۲ نظر:

سلمان گفت...

چی شده مرجان؟!
الان حالت چطوره؟

مرجان گفت...

سلمان: الان حالم خوبه فك كنم