۲۱ خرداد ۱۳۸۹

واكاوي يك مسئله

داشتم درس ميخوندم مامانم مياد و اصرار ميكنه كه برم فيلم ندا رو ببينم
حرصم ميگيره
عصباني ميشم
بابت اينكه قبلا براش توضيح داده بودم كه موضوع چيه و همزمان در اين مورد دو تا فيلم ساخته ميشه
حرصم ميگيره  و فكر ميكنم چند نفر اين فيلمو نگاه ميكنن و تحت تاثير قرار ميگيرن و 
درسو ول ميكنم ميخوابم رو تخت و فكر ميكنم
به اينكه چرا اينجوريم؟
چرا رفتارم با پدر و مادرم اينقدر خصمانه است و ازشون دوري ميكنم؟
تقصير اوناست؟تقصير منه كه از بودن باهاشون لذت نميبرم
باز مامان يه چيزي با بابا كه اصلا حوصلشو ندارم
برام عجيبه مني كه سر كار با اون همه پير و پاتال با حوصله و محبت برخورد ميكنمچرا با در و مادر خودم اينقدر بي حوصله و عجولم
چرا ؟
شايد پيشينه اين زندگي مسببشه
اينكه در هيچ موردي تاييدم نكردن
در هيچ موردي تشويق نشدم
هميشه فقط توسري و دعوا بود كه نثارم ميشد
شايد موردي بوده كه از نظرشون تحسين اميز بوده ولي هيچ وقتِ هيچ وقت بيان نشد
و اين شد كه هميشه دچار كمبود اعتماد به نفس شدم
هميشه دوست داشتم به هر نحوي تاييد ديگران رو داشته باشم
خيلي وقتا از خودم گذشتم تا ديگران رو نگه دارم
حق هيچ نظري رو واسه خودم قائل نبودم
شدم يه خمير بازي كه هر كي هر طور ميخاست ميتونست شكلم بده به شرطي كه كمي توجه بهم ميكرد!
اين شد كه توي رابطه ها هم كوتاه مي اومدم و خودمو هيچ ميگرفتم
اين شد كه وقتي دوستم تركم كرد به خودم گفتم تو هيچي نيستي
ديدي ارزش نداشتي باهات بمونه
تو لياقت هيچي رو نداري
تو هيچ چيز بلد نيستي
هيچ چيز نيس كه بتوني درست انجامش بدي
جالب بود خونواده دوستام منو قبول داشتن
درس خون بودم و مودب و باهوش و خوش سر و زبون
ولي تو خونه خودمون هيچ كس نظر من رو نميخاست
دوران بلوغ بدي رو گذروندم
فقط تحقير شدم و اجازه هيچ كاري كه دوستام انجامئميدادنو نداشتن
بدبختي اينجا بود اونايي كه خواهر بزرگتر داشتن راهشون اسونتر بود چون خواهر بزرگتره راهو صاف كرده بود
ولي كار من سختتر بود
چون خواهر بزرگتر باب ميل همه بود و سر به زير و مظلوم و تو سري خور كه بعد ها شد دنباله روي من
فكر كن من ابروهامو  برداشته بودم و اون هنوز دست به صورتش نزده بود!!!
و اين ميشد كه من بيشتر توسري بخورم كه تو جلف و سبكي خواهرتو نگاه كن!!!
تو حاضر جوابي بايد لال بشي خواهرتو نگاه كن
تو شلخته اي كدبانوگري خواهرتو ببين
بعدها كه خواهرم ازدواج كرد و نميتونست از خودش دفاع كنه و تازه زبون در اورد كه تقصير شماست كه يادم ندادين از حقم دفاع كنم
منو چماق كردن تو سرش كه مرجانو نيگا
اون چطور ميتونه از خودش دفاع كنه
خيلي كارا رو نكرديم و براشون قانون شد و شكستنش بالاخره حرفي در پي داشت
گرچه با وجود اينكه در ظاهر بي اعتنا و جسور نشون ميدادم
اخرين موردش لاك زدن بود
چيزي كه بابا در موردش حساس بود
گرچه بابا سر چي حساس نبود؟!
يادمه سر عروسي عموم وقتي كلاس پنجم بودم لاك زدم و زودي قبل از اينكه چشم بابام بهش بيافته پاكش كرد و وقتي بابام دختر عموم رو در حال پاك كردن لاكش ديد بهش گفت اخه خجالت نميكشي اين اشغالا رو به دستت ميزني ؟
اونم در جا گفت به دختر خودت بگو ....
يادمه از ترس بابا ديگه لاك نزدم
تا اينكه هفته پيش زد به سرم انگشت پامو لاك زدم
نميتونم دستامو واسه خاطر بانك لاك بزنم
برگشت بهم گفته خوبه ديگه،همينت مونده،كفشتم كه جلوش بازه چشام روشن!!!!
من فقط نگاش كردم!
حالا از اوقتي كه من دستم تو جيب خودم ميره وضع يه كم بهتر شده
انگار احترام بيشتري واسم قائله
احترامي كه واسم هيچي نمي ارزه
گرچه هنوزم بابت خيلي چيزا  نگرانم
مثلا قبض تلفن
با اينكه خودم ميدم بايد جواب پس بدم!!!!
حرف خيلي زياده
بگم خيلي خيلي طولاني ميشه
عميقاَ بابت اينكه رابطمون اينقدر سرد شده متاسفم
ولي دست خودم نيست
لحنم كاملا عوض ميشه وقتي هم صحبتشون ميشم
چاره چيه؟

۵ نظر:

ايوب گفت...

ايييييييييييييييييييييييييي بابا

marjan گفت...

chi begam marjan,,,




(khuneye noet mobarak!(

marjan گفت...

chi begam marjan,,,




(khuneye noet mobarak!(

شيما گفت...

چی بگم؟
متاسفانه بعضی از پدرها زیادی سخت میگیرن. اگه الان از بابات بپرسی چرا؟ مگه چه عیبی داره ؟ یه جواب قانع کننده و درست و حسابی نداره بهت بده.

ولی هر چی باشه پدر. سعی کن مهربون باشی شاید اونم عوض بشه.

در ضمن یه کم بیا یاهو دلم واست تنگ شده عزیزم :*:*:*

سلمان گفت...

واقعا از وضعی که توش هستی متاسفم مرجان