حدود 3 واهه توي اين شعبه هستم
هنوز وقتي از پله هاش بالا ميرم دلم ميگيره
وقتي چشم به رييسش ميخوره اخمام تو هم ميره
هنوز باجه ام واسم غريبه است و فكر ميكنم اينجا مهمونم
هنوز وقتي از شعبه قبلي حرف ميزنم ميگم ما اينكارو ميكنيم شما اينجا چرا اينكارو نميكنيد؟
بدجور بهم فشار مياد وقتي تمام روز به شدت كار ميكنم و حرفي ندارم با همكارام بزنم
حرصم ميگيره از اينكه زور مگن و من كاري از دستم بر نمياد
همه چيز اينجا مسخره است
از روابط كاري گرفته تا طرز برخورد با مشتري
هنوز 3 ماه نشده كه اومدم ولي بي اغراق ميتونم بگم توي همين ماه 10 نفر گفتم ميخايم پيش تو حقوق بگيريم باتو راحت تريم
حتي منتظر موندن تا مشتري من كارش تموم شه تا من كارشونو انجام بدم
تونجت كه بودم سركار و بعد از كار صداي خنده و شوخيم بلند بود و صداي خنده من بلندتر از همه
موقع برگشت تو راسته هاي مختلف بازار بازم صداي بگو و بخند ما بلند بود و خودمون ميگفتيم الان فروشندها ميگن اينا ديونن
اون همه شلوغه شعبشون و باز انرژي دارن بخندن؟
اينجا ولي كم پيش مياد لبخند بزنم چه برسه به اينكه بخندم
عبوس و غمگينم
تمام كارمندايي كه منو اون شعبه ديدن و حالا گذرشون به اينجا مي افته سعي ميكنن يه جوري دلداريم بدن
از پول رسانا گرفته تا بچه هاي انفورماتيك
وقتي اون مرتيكه عوضي مياد پشت سرمون راه ميره تا به قول خودش از زير كار درنريم حتي سرمو بلند نميكنم نگاش كنم
مني كه اونجا قربون صدقه رييسم ميرفتم و كلي بحث ميكرديم باهم
كلي كيك و بسكويت و شكلات بهش ميدادم
اينجا به جز سلام و خداحافظ حرف ديگه اي نميزنم
شعبه اينجا شبيه l هستش
از ما 3نفر كه توي يه راسته ميشينيم اون دوتا مدام ،مدام يعني از 7 صبح تا 2 بعد ازظهر در مورد مغازه ها و جنسايي كه اوردن و چيزايي كه خريدن و چيزايي كه مده حرف ميزنن
و من سكوت ميكنم و فقط كار ميكنم
ميدونم نبايد منفي فكر كنم ولي واقعا داره تمام توانمو ميگيره
ميتونم حس كنم كه پژمرده شدم
چند وقت پيش داشتم فكر ميكردم كه دارم مرگ رو تجربه ميكنم
از اين جهت كه وقتي يكي ميميره بقيه يكم براش بي تابي ميكنن و بعد فراموش ميشه
مشتري هاي اون شعبه من يكي دو ماهه اول دلشون واسم تنگ ميشد و ميخاستن بيان اينجا ولي حالا كامل عادت كردن و همكارام هم همينطور
وقتي ميرم اون شعبه و صميميت و شوخي و فضاي خوبي كه اونجا جريان داره رو ميبينم بغض ميكنم از سنگيني هواي اينجا
دقيقا اونجا جهان اول محسوب ميشه
بدون چاپلوسي و بادمجون دو قاب چيني به خواسته ات ميرسي
حرفتو رك ميزني
به خوشي و سر زندگي اهميت داده ميشه
هر انتقادي داري رك ميگي
بهت احترام گذاشته ميشه
از كار لذت ميبري
ولي اينجا جهان سومه
بايد چاپلوسي كني
كسي بهت اهميت نميده
بايد زجر بكشي و اخرش ازت تشكر نميشه
كارها هيچ برنامه اي نداره و همه سعي ميكنن از زير كار در رن
انتقاد به معني كم شدن اضافه كار و سختي بيشتر كاره
از اين مرتيكه اشغال عقده اي كه به خاطر سابقه جنگش حالا رييس شده متنفرم
قضيه نون لواش رو گفته بودم؟؟؟؟
رييس اونجا از اون ادم هاي متشخص و خانواده دار و بااصالت قديمه كه همه به خوبيش معترفن و رييس اينجا از اين ادمهاي دهاتي و پشت كوهي و نديد و بديد كه كل سرپرستي خبر دارن چقد اشغال و بزدل و رياكاره
مرتيكه هر روز يه بهانه پيدا ميكنه كه ازم ايراد بگيره
چرا سندات چاپ نداره چرا امضا نميكني چرا نخ ميريزي روي زمين چرا سرتو ميزاري روي ميز
اشغال بودنشو تا اين حده كه به مستخدممون ميگه بهشون چايي نده وقتشون گرفته ميشه!!!!!!!
امروز با بچه هاي اون شعبه رفتم خريد و اخرش به هدي گفتم چه خبر از خودت؟تنها بوديم هدي همون دوست و همكارم بود كه اون سري بخاطر من ساعتي گرفت و اين شعبه تا به داد من برسه
راهمو دور كرده بودم تا باهم قدم بزنيم
يهو بغضش تو خيابون تركيد
گفت باباش سرطان گرفته و دكترا گفتن اميدي نداشته باشين
فقط نگاش كردم و بازوشو ميماليدم
ميگفت بچه هاي شعبه نميدونن و دارم فقط به تو ميگم
همسنيم ولي بچه ي اون الان 6 سالشه
تو زندگي خيلي سختي كشيده و تنها كسي كه باهاش صميميه منم
خيلي دير با كسي اخت ميشه
و من بيشتر حسرت خوردم چرا توي اين روزا اون شعبه نيستم تا يكم دلداريش بدم
براش دعا كنيد
۱ نظر:
ای سایه صبر کن که برآید به کام دل
آن آرزو که در دل امیدوار توست
ارسال یک نظر