۵ خرداد ۱۳۹۰

نگو چرا ميگي؟

خيلي تلخه كه حس كني حرفا فقط در حد حرفه
حتي بار هزارم باشه كه بفهمي كه حرفا قابل اعتماد نيستن ولي بازم ميشكني و اتيش ميگيري

۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۰

مسافرت مجردي

نيس كه شيراز و مشهد خيلي نزديك هم و خيلي مرتبط به همن كه من و ريحان مجبور شدي به جاي شيراز بريم مشهد
يعني ما دوس داشتيم بريم شيراز بعد خانواده گرامي گفتن اونجا اشنا نداريد و اصن ما هم ميايم ولي شما براي خودتون اونجا ازاد باشيد و بعدش برنامشون جور نشد و خودشون پيشنهاد دادن چون خاله من مشهده و يه خونه خالي هم داره بريم مشهد و حال و هوامون عوض شه
تا شنبه ايشالا اونجام و احتمالا دسترسي به نت ندارم
نذر و نيازاتونو درس بگيد كه قاطي و پاتي نشه
اگه حرم رفتم ميگم بهشون

۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۰

وينستون

يه عمر فكر ميكردم قليون كشيدم و سيگار هم كشيدم و خوشم نيومده
امروز بادوست گرامي رفتيم بيرون ميگه دوس دارم تو هم باهام سگار بكشي
كنار دريا،زير الاچيق توي هواي دلچسب نشستيم
بدم نمياد يه پك بزنم
ازش ميگيرم
ميكشم
ميگه نه اينجوري بكش
دوباره ميگيرم
دود رو كه وارد دهنم ميشه،برخلاف هميشه كه ميفرستادم بيرون ،ميكشم درون سينه ام
چنان به سرفه مي افتم كه نفسم بند مياد
بلند ميشم مچاله شدم از سيگار
يهو سرم چنان گيج ميره كه ميافتم
تازه فهميدم اين همه مدت با اينكه كم بود ولي همونم الكي و بچه بازي بوده


نتيجه گيري اخلاقي:دوستمون بسي ناباب ميباشند