۱۷ آذر ۱۳۸۹

مامان

با مامانم قهرم
يا شايدم سر و سنگين
واسم خواستگار اومده بود به خودم گفته بود
اشناي من بود
بي هوا و شاد و سرحال باهاش برخورد ميكردم
سر به سرش ميزاشتم و ميخنديدم
يه جمله ام دلشو برده بود
ولي من حتي گمون نميكردم كه دلشو بردم
وقتي پرسيد نامزد نداري لرزيدم و نميتونستم چي جواب بدم
وقتي از گذشته اش ميگفت و من سعي ميكردم به خاطر ترحم تصميم نگيرم
عجيب بود شنيدن اون كلمه ها و واژه ها از مردي كه به مظلومي و صبر ميشناختمش
وقت خواستم تا اشنا شيم و خيلي هم جلو رفتيم
با دوستام مشورت كردم اكثرشون نهي ام كردن از اين ازدواج
تقريبا تصميمو گرفتم و محض اطلاع و اعتماد سازي كه ببين من همه چيو ميگم(جان عمه ام)به مامانم گفتم
اونم گفت نه ميدونستم ميگه نه ولي دليلش منطقي نبود
بي خيال بوودم تصميمو گرفتم و فقط دارم سبك و سنگين ميكنم
مامان مياد اتاقم
دست ميزاره روي نقطه ضعفم
روي چيزي كه مسببش من نبودم
قلبمو ميشكونه دوباره
هنوز يادم نرفته بود رفتار پارسالش
سعي كرده بودم كرگدن بازي در بيارم و به روي خودم نيارم
و اون فكر ميكرد از نفهميه منه
يا شايدم خودش نميتونست تو دلش نگه داره با سركوفت زدن به من احساس ارامش ميكرد
ربط قضيه مث گودرز و شقايق بود
ميگه يه وقت فلان موضوع رو به خواستگار مربوطه نگي
اتيش ميگيرم كه چرا بايد بگم؟
روزها خونه تنهاست و بدبين و شكاك و خشكه مذهب شده
يه موضوع ساده رو پيچيده كرد
بهش گفتم ديگه هيچي بهت نميگم
بي جنبه ايه
دو روز از اون ماجرا گذشته
ديروز بعد مراسم سوم باباي دوستم اومدم خونه ديدم واسم غذا نزاشته.به جاي ناهار و شام كلوچه خوردم و خوابيدم
امروزم تازه از مسجد اومده و من تو اتاقمم
نيومد بهم سر نزد و بي خيال من شد
حالا انگار مقصر منم
كلا مقصر همه ي اتفاقاي بد منم
عصر كه داشتم بر ميگشتم گفتم دوباره شروع ميكنم
حالا منتظرم بابا بياد تا برم يه كم پيششون بشينم
گرچه دلم بدجور شكست
ولي واسه كسي مهم نيس

هیچ نظری موجود نیست: