۷ شهریور ۱۳۹۴

فکر که میکنم من برای جهت دهی به زندگی کار خاصی نکردم، رشته تحصیلی ام رو دانشگاه انتخاب کرد و کارم روبه واسطه پدرم و به خاطر کارمندبودن اون و تقریباً جایگزین اون شدم بدون ایکه خودم علاقه ای به کارمند بانک شدن، داشته باشم.هیچ وقت نفهمیدم توی چه کاری استعداددارم،چیوبییشتر دوست دارم وچی بیشتر از هرچی خوشحالم می کنه
نمی‌تونم  کتمان کنم که من آدم به شدت بی پشتکار هستم توی همه‌ی کارها نا تمام هستم حتی رویا هم ندارم. همه چی رو دور ازدسترس می ببینم، یا شاید خودمو لایق اونا نمی بینم،مثلن خیلی یه خونه مثل خونه هاروی تو سوییت رو دوست دارم، ولی حتی تو دورترین آرزوها م هم خودمو توی اون خونه نمی‌تونم تصور کنم، یا اینکه اونقدر پول داشته باشم که لزومی نداشته باشه دغدغه کارکردن داشته باشم، یاخودمو توی یکی از این مهمونی های فرش قرمزو پر از زیبایی.. وزرق و برق تصور کنم. یعنی همه چی های معمولی رو تصورمی کنم وی به کمترین قانع میشم
توی بانک فقط دو تا تحویلدار یم ، چند وقت پیش حکم تعطیلی باجه ماتا آخر شهریور اومد گرچه هنوزهيچی معلوم نیست  هیچ کاری نکردن که اطلاع رسانی کنن اون وقت امروز حکم همکارم رو زدن سرپرستی دبیر خونه، کلی گریه کردم هم به خاطر اینکه باهاش صمیمی بودم هم اینکه تصور با یک یا رئیس و معاون احمق روزهای به شدت شلوغ رو چطور بگذرانم نمی‌دونم چرا حکم اونو زدن، من پنج سال اینجا م و پایید قاعدتاً حکم منو می زدن نه اونو که سه سال اینجا بود. حقیقتش دوست داشتم کار اداری  تجربه کنم ت اینکه هرروز بدونم فردا دقیقا میااد وحرص بخورم.حالم از مشتری، به هم می خوره محمد بارها اصرار می‌کنه بهم اندروید یاد بده تا برام پروژه بگیره شاید وقتشه یه تکون به خودم بدم

هیچ نظری موجود نیست: