۱۴ دی ۱۳۹۱

چند وقته دپرسم حال ندارم کاری کنم جایی برم البته ای جایی نرفتن شامل دنبال انگشتر رفتن نمیشه ها
چشام تو ویترین طلافروشیهاس ولی ذوق ندارم
امروز با خودم فک میکنم خب چه مرگمه؟
پسره رو دوس دارم منو دوس داره وضعیت مالی بد نیس حرفمو میفهمه
محمد میگه زیاد خونه نشستی خودم فک یکردم کمبود اهنه ولی در کل نت هم چیزی برام نداره فرندز میبینم کتاب میخونم غذا میخورم با محمد بیرون میرم میخندم راه میرم و لوسبازی در میارم ولی شاد نیستم
در کل به این  نتیجه رسیدم که خنگم که قدر نمیدونم

۴ نظر:

مرجان گفت...

ای بابا... نکن همچین..

مرجان گفت...

ای جانمی مرجان جان. خوبی؟ می بینم که اینجا پر شده از هول و ولای خبرای خوش خوش. برات بهترین ها و خوشبختی و ارامش ارزو می کنم. بعدشم مگه ادم رفیق به این دوست داشتنی اش رو یادش میره. منم دلم تنگت شده رفیق. دلتنگ دلتنگ...

عمو بهرام گفت...

بزنم ؟؟
نه . بزنم توی سرت حواست جمع بشه ؟؟

عمو بهرام گفت...

بزنم ؟؟
نه . بزنم توی سرت حواست جمع بشه ؟؟