امروز رو مرخصی گرفتم خسته از تنش یکماهه سرکار و چشم انداز ماه اینده
دلم میخاس تنها میبودم تنها که بتونم بدون لباس و باحوله خیس که بنداشو محکم نکردم توی خونه بچرخم و هرجا خاستم لم بدم هرکار دوس دارم بکنم زل بزنم به صفحه تلویزیون باخودم اهنگ بخونم یا پاشم برقصم
ولی نشد
سعی کردم نقش خواهر رو بازی کنم واسه داداشای محمد راضی بودم ولی من موجود ضعیف و عادی ام که وقتی حال ندارم اینجور نقش ها خفه ام میکنه
خردادی ام و دمدمی مزاج دیگران نمیفهمند تا چه حد متزلزلم
حتا همین لحظه نوشتن
به اصرار خودم تقربین دوماهه که برادرش پیش ماست راضیم و حرفی ندارم ولی گاهی مث امروز مث شنبه دوست داشتم تنها باشم تنهای تنها
تنهایی دوباره از نو شروعم میکنه ووقتی که ندارمش عصبی میشم وخلقم تنگ میشه
شاید همه این حس ها کار هورمون هاس یا شاید نتبجه بحث دوروز پیش
بحثی که به بی اعتماد بنفسیم دامن زد و درونم جنگ در گرفت سر اینکه دوست داشتنی نیستی ،زشتی پر ادایی و حساسی و همه چیز بهت برمیخوره ،کارخاصی که نمیکنی هیچ ازبقیه کمترمیزاری توزندگی ،غذات حاضر نیس،همه اش غر میزنی و هنوز بچه ای
ور مثبت دلم، کم توانتر از همیشه تاب مقابله با ور بدبین رو نداره و فقط یک گوشه نشسته میگه تو دوست داشتنی هستی ،مگه نمیبینی چقدر بهت میگه؟
همینجا دوباره ور بدبین بهش میپره که مگه حرفاشو نشنیدی؟حرفایی که تو خستگی و عصبانیت زده شه همون حرفای واقعی ته دلشه نه اون حرفایی که بافکر و دوراندیشی میگه که بدون تو نمیتونه
ور خوش بینم دهن باز میکنه جواب بده ولی غصه دارتر از همیشه دهنشو میبنده و سکوت میکنه ،حتی ور خوش بینم هم این موضوع روقبول داره یه قطره اشک از گوشه چشمش میافته و اروم زمزمه میکنه توهمسر ایده الی نیستی، توهمسر ایده الی نیستی،توهمسر ایده الی نیستی
برادرش هنوز شبح وار تو هال خونه میچرخه و راه میره