۲۶ آبان ۱۳۹۳

خوشبختی

محمد شرکته و من تو تخت ولو ام
داشت میرفت سر اینکه کدوممون اون یکی رو بیستر دوس داریم کل کل میکردیم
ده بار رفت و برگشت و هی همو بوسیدیم و فشار دادیم و خندیدیم
عاشقشم و عاشقمه
تا دلم همش دلهره این بود که یه روز از دستش بد و خوشبختیمون از بین بره
بیکار بودمﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﻬﺎ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺑﻪ ﻭﺑﻼ ﮔﻢ ﯾﻬﻮ ﺑﻪ ﺳﺮﻡ ﺯﺩ ﻭﻧوشته های قبلیمو خوندم
یادم اومد تو چه جهنمی بودم و چه عذابایی کشیدم چقدر نا امید بودم
چقدر تلخ بود هیشکی پشتم نبود و شادی رو فراموش کرده بودم
من و محمد هر دو واسه هم درمان بودیم و هردو باعث شدیم عذاب گذشته تموم شه هر دو پادزهر زندگی هم بودیم و الان قدر زندگی و شادیمونو میدونیم
بدون اغراق بهترینه 
واقعن میگم کمترکسی رو دیدم اینقدر باشعورباشه گرچه شکست های سنگین زندگیش اونو اینقدر پخته کرده ولی واقعن تحسینش میکنم