۱ فروردین ۱۳۹۱

دلم میخاد بهش بفهمونم که زندگیمو بهم ریخته
که روز و شبمو قاطی کرده
که فرت و فرت بخاطرش گریه میکنم
حالا هزاری همه بگن ارزششو نداشت
نامرد بود
ولی نمیتونم باور کنم بهم دروغ گفته بود
نمیتونم باور کنم همه اون حس های خوبی که بهم میداد ،اون شادی که بهم میداد ،اون اعتماد به نفسی که بهم داده بود ،همش به خاطر یه مشت دروغ بود و تو دلش اون چیزی نبود که به زبون می اورد
کاری کرده که دیگه فرق دروغ و راستشو نمیدونم
دلم میخاد بهش بزنگم بهش بگم حالمو
ولی دلم نمیاد
میگم بزار فک کنه من خوبم و بزار فک کنه کنار اومدم با این موضوع
بزار روز عقدش بهترین روز زندگیش باشه
من که خوب بلدم ماسک بزنم و بخندم
سرعقدش ماهم دعوتیم
فقط خداکنه بخاطر کمبود دختر تو خاندان، منم صدا نکنن بالا سرش قند بسابم
غلط کردم فکر کردم اسونه و دلبستگی چیزی نیس
سختتر از اون چیزیه که فکرشو میکردم
دلم میخاس اینجا رو مث سابق میخوند
دلم میخاس که بگه اونم دلتنگه
ولی وقتی داداشمو میبینم و میبینم اونم خیلی راحت دوس دخترشو ول کرد و ازدواج کرد و الان قربون صدقه دختره میره باهاش میخابه بدون عذاب وجدان
اون وقت وقتی حرفای خاهر دوس پسرمو یادم میارم که از ذوقمرگی دوس پسرم میگفت از اینکه از 18 سالگی همو میخاستن و الان اینقد خوشحاله که حال خودشو نمیفهمه
احساس میکنم بازی خوردم
احساس میکنم منو گیر اورده بود
دلم میخاد فقط بگه نه اینجور نبوده
نه اعتراف میکنم دلم میخاد بگه اونو دوس نداره و فقط منو واقعن دوس داره
از اینکه کنار گذاشته بشم متنفرم
کلافه ام

بچه های پلاس راس میگن خاطرات خوب بدتر از همه چیز ادمو به گا میبرن

۱۴ اسفند ۱۳۹۰

نمیدونم چرا وقتی از اتفاقی که در اینده میخاد بیافته حرف میزنم دیگه اتفاق نمیافته یعنی قانون جذب کشکه دیگه؟!!!
اون وقت من مرض دارم از این موضوع تجربه نمیگیرم و باز نمیتونم جلو زبونمو بگیرم و موضوع رو به دوستام میگم؟!

۱۲ اسفند ۱۳۹۰

خنجر

قبلن نوشته بودم ازش
از اینکه کوچکتر بود و وسوسه اینکه عاشقمه سمتش کشوند منو
روزای خوب و بد داشتیم خوشحال بودم و اعتماد به نفسم فضا بود
مریض شدم و سربازی افتاد راه دور
به شوخی گفتم مامانت زن میگیره واست برگردی
به جدی گفت اگه اینجور باشه یادت باشه نباید گریه کنیا
گفتم پس خبریه
خبری بود و جدا شدیم
فک نمیکردم اونقد سخت باشه
روز نامزدیش شیک کرده بودم اونقد که مامانش دفه بعدی که منو دید اینقد قربون صدقه خودم و تیپم رفت اینقد ازم تعریف کرد که شرمنده شدم
روز نامزدیش بیشتر کاراشو من کردم
سفره بزار و جمع کن ظرفارو بشور اونقد که تا یه هفته ماهیچه هام گرفته بود و نمیتونستم راه برم
روز نامزدیش قبل اینکه برن خونه دختره تو اشپزخونه نشسته بود و کراواتش کج شده بود
براش درستش کردم
اینگار دارم واسه شوهرم زن دوم میگیرم
بهش گفته بودم میمیرم از حسودی اگه اون دختره رو پیشش ببینم
ولی توقع نداشتم اونقد ذوق زده ببینمش
با دختره که از در اومد قلبم تیر میکشید
ولی تیر اخر وقتی بود که داشت باهاش میرقصید
چشاش برق عشق داشت
بهم گفته بود قبل من از اون خاستگاری کرده بود ولی جواب رد گرفته بود و بعد 5 سال حالا دختره بهش پیشنهاد داد دوباره جلو بیاد و اون منو ول کرد و رفت سمت اون
چه شبی بود هنوز از یاداوریش پشتم میلرزه
فقط خدا خدا میکردم که اون شب تموم شه
بغضمو به سختی میخوردم اونقد قورت داده بودمش که گلوم درد میکرد
رقصیدم و شادی کردم موقع خدافظی تو چشمای خندونش خندیدم وارزوی خوشبختی کردم واسش
و تا چهار صب تو اتاقم زار زدم
حالا که چند هفته ای از این ماجرا گدشته و نگران برخورد دیگمون تو عیدم هر روز و هر شب از خودم میپرسم چرا؟؟؟
دوستام معتقدن چون من همیشه بی اعتنا بودم با کسی شرط بسته بود که منو بدست بیاره
یکی دیگه میگه افتخار هر پسر تعداد دخترای سختیه که بدست اورده
اون یکی میگه همشو دروغ گفته
من با یاداوری برق چشاش هر روز بیشتر خورد میشم و یادم میاد که میگفت هر دختری قابل دسترسیه
حالا این منم که دیگه هیچ حرفی رو باور نمیکنم
حتی اگه طرف راست بگه
یه چیزی درونم از بین رفته که وقتی با دوس پسر قبلیم بودم و دو سال وخرده ای با اینکه تموم شده بود همه چی عاشقش بودم
دلم میخاد فقط ازش بپرسم چرا؟؟؟
روت میشه تو چشام نگاه کنی؟
روت میشه نگامو تحمل کنی؟
از خودم و سادگیم و حماقتم و زودباوریم متنفرم