۱ فروردین ۱۳۹۰

تلخم
انتظار بي سرانجامي كشيدم
سال نو برام غمگين بود
مامان پاپيچ ميشه تو دلت اروم نيس چي شده؟و من فقط سكوت ميكنم
دلم پياده روي تنها ميخاد توي يه جا خلوت،حيف كه جايي خلوتي پيدا نميشه
چقد بده كه چشم به راه بموني
چقد سخته

۲۰ اسفند ۱۳۸۹

ترس

از بچگي يادم نمياد حتي ك بار هم ترسيده باشم و به اتاق مامان بابام پنا برده باشم
بچه تر كه بودم موقع خواب حتما بايد يكي دستمو ميگرفت تا بخوابم،چون هميشه فكر ميكردم اگه شب دزد بياد و بخواد منو بدزده وقتي دستم توي دست كسي باشه اون ميفهمه و نميزاره منو ببرن
حتي يادم مياد دبستان كه بودم و تازه اومده بوديم لاهيجان و محسن و مريم بهترين اتاق خونه رو صاحب شده بودن و منو تو اتاق راه نميدادن
منم كه ميترسيدم تشكمو پشت در پهن كرده بودم و يه شب اونجا خوابيدم
الان كه فكر ميكنم ميبينم چقد سنگدل بودنااا
از شب بعدش تمام جراتمو جمع كردم و رفتم تو بدترين اتاق خونه كه گرچه بزرگترين اتاق خونه بود ولي نور گيري خوبي داشت و يه طرف ديوارش پر از كمد ديواري هاي بزرگه
گرچه يه دوره نقل مكان كردم به اتاق خوبه ولي الانم توي همين اتاق بزرگه هستم گرچه روبه روي پنجره اش يه اپارتمان 4 طبقه ساختن ولي ميشه شيطان كوهو ازش ديد!!!!
از موضوع پرت نشم
هيچ وقت اونقدر نترسيدم كه برم اتاق مامان بابام
حتي اون باري كه تو خوابگاه درباره جن حرف زديم و دوشب پشت سر هم توي يه ساعت مشخص يهو در يكي از كمد ديواري ها باز شد و من سكته زدم
ديشب اوايل صبح،وقتي طبق ساعت بدنم حدود 5 بيدار شده بودم و فهميدم جمعه است و داشتم واسه خودم غلت ميزدم و فكر و خيال ميكردم و خواب بيدار بودم كه يهو
.
.
.
يه صداي مهيب و پشت سرهم اومد
فكرايي كه در كسري از ثانيه از مغزم گذشت با توجه كه داشتم خواب ميديدم توي كوهستان هستم اين بود كه امريكا حمله كرده جنگ شده حمله هواييه نيروگاهي منفجر شده و الانه كه بميرم
نفهميدم كه چطور بلند شدم و سرپا وايسادم
فقط يه لحظه يادم اومد كه بابا رفته مشهد و فقط من و مامان خونه ايم
گفتم اي واي مامانم حتما سكته كرده
پريدم تو اتاق خوابشون
نفسم بند اومده بود و يهو بغضم تركيد و گريه ميكردم و نميتونستم نفس بكشم
مامان ميگفت نترسيده
چون برق رو ديده و اون صداي رعدش بود
نشستم رو تخت گردنم اينقدر بد بلند شده بودم گرفته بودم
مامان هل شده بود نميدونست چه جوري نفسم جا بياره
به زور برام اب اورد و من نميتونستم حتي نفس بكشم
مامان بغلم كرد كنار خودش خابوند و من توي خواب هي اينگار از بلندي پرت شدم و ميترسيدم


پي اس:ديروز بانك وحشتناك شلوغ بود حدود 1000 نفر اومده بودن و من از همه بيشتر سند زده بودم
اخر وقت رييس اشغالم سر يه موضوعي به همكارم كه اون 20 30 تا كمتر از من سند زده بود گير داده بود و اشكشو در اورد ميخاست بره عروسي 5 شنبه بود طبق قانون بايد ساعت 12.30 در رو ميبست و ما تا 14.30 داشتيم پرداخت ميكرديم.ساعت 15.30 بود اون 6 بايد ميرفت عروسي تراز ازمايشي داشتيم كه خود عوضي رييس بايد انجام ميداد و ما به عنوان سياهي لشگر بايد ميمونديم ولي اون عوضي نميزاشت اين بره
عصباني شدم به رييس گفتم كاري با اين نداريم شوهرش و خونوادش منتظرشن بزار بره هر چي دهنش در اومد بهم گفت نگاش كردم و گفتم بعد اين همه كار اين رفتارتون درسته؟؟؟
حالم از اين شعبه بهم ميخوره از اون كارمنداي اشغال و عوضيش از اين رييس و معاون از مشتري هاي اشغالش
رفتم توي بالكن و گريه كردم و بيشتر دلم واسه خودم ميسوخت كه سيو ندارم كه حتي زنگ بزنم بهش تا دلداريم بده تا بهش تكيه كنم
خسته شدم بس كه به خودم تكيه كردم و مسئوليت همه چيو خودم به گردن گرفتم
خسته شدم
از اينكه هيشكيو ندارم
خيلي عذاب اوره اين وضع